گذاری ژئوپلیتیکی بر تثلیث ۵۷
واقعیتی به نام ویرانشهر در بستر روایت دروغ از آرمانشهر
مصطفی رشیدی
گذاری ژئوپلیتیکی بر تثلیث ۵۷
واقعیتی به نام ویرانشهر در بستر روایت دروغ از آرمانشهر
مصطفی رشیدی
مصطفی رشیدی
فریدون: «مصطفی رشیدی» فارغالتحصیل جغرافیای سیاسی و ژئوپلتیک از دانشگاه تهران در مقطع دکتری است. او که پیشینهی تدریس در دانشگاه را نیز دارد تاکنون دو کتاب در این حوزه با نامهای «قرن بیست و یکم؛ قرن آسیا-پاسیفیک» و «مقدمهای بر نظریه جغرافیایی سیاست بینالملل» تالیف کرده است. رشیدی همچنین با انتشار بیش از ۳۰ مقاله علمی در نشریات داخلی و بینالمللی، به تحلیل مسائل کلیدی کشور همچون سیاست خارجی در حوزه قفقاز، آسیای مرکزی و ترکیه، هیدروپلیتیک و سیاست آب و نیز مدیریت سیاسی فضا و آمایش سرزمین پرداخته است. در این مقاله در «فریدون»، او به تاثیر ژئوپلیتیکی سه روایت اسلامگرا، مارکسیست - لنینیست و مارکسیست - اسلامگرا بر سرنوشت ایران میپردازد.
تابستان ۲۵۸۴ (۱۴۰۴)
آنان به نام خدای آرمانشهر ظهور کردند اما حلول روح شیطان بودند. در سه کالبد؛ آخوند، کمونیست و مجاهد، که بر سه میراثِ سرزمین، ملت و حاکمیت ایرانیان تاختند و خاکستر بر جای گذاشتند. این بود تثلیث شوم ۵۷.
«تاریخ آیندگان؛ جلد یکم؛ از مسکو تا قاهره!»
آغاز
جریان و انقلاب ۵۷، محصول دمیدهشدن روح سه تفکر مارکسیستی-لنینیستی، شیعهگری اخوانی، و مارکسیست-اسلامگرا در قالب سه جریان مارکسیست، اسلامگرا و مجاهد بود؛ با سه ویژگی مشترک: ۱- تمامیتخواهی (توتالیتاریسم) ناشی از آرمانشهرگرایی، ۲- فراملیگرایی و صدور آن (اندیشه خلق / امت)، و ۳- ستیز با شریر فرضی یا همان «استکبار»، «امپریالیسم»، و «جاهلیت مدرن».
نگاهی که آمریکا را نماد امپریالیسم میدید، اسرائیل را به عنوان تجسم منطقهای آمریکا میسنجید و حکومت پهلوی را بهعنوان کارگزار آمریکا ارزیابی میکرد. نگارنده از این سه جریان و پیوند گفتمانی آن بهعنوان تثلیث ۵۷ یاد میکند؛ سهگانهای که یک روح واحد در آنها دمیده شده و کارکرد و بروز مشترکی در عرصه سیاست (ژئوپلیتیک) داشتند. نتیجهی این وحدتِ روحِ ایدئولوژیک، چیزی نبود جز از بینرفتن منافع ملی ایران، توقف روند توسعه، تولید فقر، سلب آزادیهای فردی و جانهای بسیار، بروز بیثباتی، جنگ و تروریسم در منطقه و جهان.
آنچه مورد هجمه قرار گرفت، مفاهیم ملت، قلمرو، و حاکمیت ملی بود، در سایهی اولویتدهی به دیگران بر ایرانیان. «دموکراسی» تنها واژهای بود که بهتماممعنا در عملکرد کسانی که چند دهه شاه را به غریبگی با آن متهم میکردند، غریب ماند؛ کسانی که خود با ایجاد نظامی تمامیتخواه در دورترین نقطه از مفهوم دموکراسی ایستادند، و به بزرگترین دشمنان آن تبدیل شدند.
چارچوب مفهومی و پیشزمینه
تمام جریانهای اصلی که ظاهرا مخالف یکدیگر بودند، از اخوانالمسلمین سنّی و تشیع سیاسی، تا بعث سوسیالیستی عربی و مارکسیست-لنینیستهای ماتریالیست، و همچنین مارکسیستهای اسلامیِ مجاهد تا احزاب قومگرای متولد مسکو، همگی در یک ژئوپلیتیک واحد تجسم یافتند؛ همان سیاستی که متأثر از تفکرات چپگرا و اسلامگرایانه بود: نزاع سرزمینی و ایدئولوژیک با غرب، و بروز آن در پیکر حمایت از فلسطین و «آرمان قدس». نزاعی که انسان ایرانی هیچ نسبتی با آن نداشت، اما بار هزینههایش را - به قیمت ویرانی سرزمین و آرزوهایش - به دوش کشید.
در واقع، انسان ایرانی در تثلیث ملا، چپی و مجاهد گرفتار شد؛ جریاناتی که از لحاظ گفتمانی محصول جغرافیای ایران نبودند، بلکه خروجی و برآیند آرمانها و نارضایتیهای جهانهای دیگر و جغرافیاهای بیگانه بودند. ایران، بهواسطهی دلبستگان این تفکرات ایدئولوژیک، به میدان التقاط و آزمایش این آرمانشهر دروغین مبدل شد؛ آرمانشهری که در واقع انعکاس آرزوها، ناکامیها و حسرتهای دیگران بود، اما ذهن و قلب کنشگران سهگانهی آنتاگونیست ایرانی آبستن آن شد و آن را در سرزمین ایران به دنیا آورد؛ فرزندی که نیایی تماما ضدایرانی داشت و نتیجهاش را اکنون در قهقرای ایران امروز شاهدیم. جریانات سهگانهی درگیر در انقلاب ۵۷، ریشه در دههها وامگیری از تفکراتی داشتند که در ادامه به آنها پرداخته میشود:
۱) آرمان روسی: آرمان روسهای مشتاق به پیشروی به قلب سرزمین ایران تا آبهای آزاد جنوبی، بر اساس اندیشهی پتر کبیر، پادشاه و پدر ایدهی گشایش روسی به سمت جنوب، منجر به تحمیل قراردادهای گلستان، ترکمانچای، آخال و جدایی بخش بزرگی از قلمرو ایران شد. اما در دورهی شوروی و با تغییرات ژئوپلیتیکی، دیگر اینگونه پیشرویها میسر نبود. آن ایده در دورهی شوروی اما، در لباس حکومت شورایی و آزادی خلقها، بر ایران تحمیل شد و پرچمهایی رنگارنگ در گیلان، آذربایجان و مهاباد بالا رفت تا از این طریق بتواند سرزمینی را که نتوانسته بود به تسلط خود درآورد، با سازوکاری جدید و با استراتژی تشکیل جمهوریهای کمونیستی به زمین بازی و نفوذ خود مبدل نماید. باید توجه داشت که اتحاد جماهیر شوروی، ضمن بسط ایدئولوژی مارکسیستی و باور به لزوم ایجاد حکومتهای شورایی بر اساس تفکرات سیاسی - اقتصادی خود، همچنان بر ضرورت تضعیف و تجزیهی کشورهایی که سد راه آن در دسترسی به آبهای آزاد و فضاهای تنفسی ژئوپلیتیکی بیشتر هستند، تأکید داشت. این سیاست، بهصورت غیرمستقیم و در چارچوبی ارزشی و مبتنی بر قدرت نرم، از طریق نفوذ در جریانات مارکسیستی هواخواه آن در مناطق همجوار و کشورهای همسایه، از جمله ایران، پیش برده شد. این بدان معناست که روسها، با استفاده از روشی کمهزینه و با مسخ سیاسی و ژئوپلیتیکیِ برخی نخبگان چپ، رویای دیرپای خود را برای سلطه بر ایران پی گرفتند.
۲) ناسیونالیسم عربی: عصبانیت و انزجار جریانات ناسیونالیست عربی (مانند ناصریها و بعث سوری–عراقی) ناشی از ناتوانی در دستیابی به خاک کافی در سواحل مدیترانه، شکستهای پیاپی از اسرائیل و از دست دادن بخشهایی از سرزمین سوریه و مصر بود؛ مسائلی که همچون استخوانی لای زخم جهان عرب باقی ماند. این ناکامیها یکی از حسرتهای بزرگ جهان عرب شد و برای جلب حمایت مسلمانان جهان، ناسیونالیستهای عرب رنگ و بوی اسلامی نیز به آن دادند. همین امر موجب شد آنان بتوانند حمایت گستردهای کسب کنند و حتی تا حد زیادی پادشاهیهای محافظهکار عربی - مانند عربستان، اردن، قطر و امارات متحده عربی - را که در بلوک غرب و متحد آمریکا بودند، با خود همراه سازند. تنها بازیگر منطقهای که منافع ملیاش در گرو این ستیز با اسرائیل قرار نداشت، ایران در دورهی پادشاهی پهلوی بود. همین موضوع یکی از دلایل اصلی هجمه به ایرانِ پهلوی از سوی کشورهای بعثی، برخی کشورهای اسلامی، متحدان مارکسیست آنان و در نتیجه پیروان و سمپاتهای داخلیشان در ایران بود.
۳) اخوانیگری: افسوس ترکهای باقیماندهی عثمانی - در لباس جمهوری ترکیه - در از دست دادن قلمروهای عربی از جمله فلسطین، همواره مسئلهای پایدار بوده است. اگرچه با توجه به قدرت ژئوپلیتیکی محدود ترکیه در سیاست جهانی و منطقهای (در مقایسه با قدرتهای بزرگ) این مسئله کمتر به چشم میآید، اما هرگاه فرصتی فراهم شده، ترکیه کوشیده است خود را در بلوک کشورهای اسلامی، ضد اسرائیل و حامی منافع فلسطین معرفی نماید. با این حال، ریشهی واقعی این کنش ترکها به دو موضوع بازمیگردد: نخست، حسرت تاریخی آنها از تجزیهی امپراتوری عثمانی بهدست غرب، که سرزمینهایی چون فلسطین و شامات نیز جزئی از آن بودهاند؛ و دوم، تفکر اخوانی مستتر در ذهن برخی روشنفکران و بعدها سیاستمداران ترکیه، که آنها را در جبههی جهان اسلام قرار داده است. نکتهی قابلتوجه اینکه، جریان اخوانالمسلمین دقیقا در فردای سقوط امپراتوری عثمانی ظهور کرد و بهنوعی واکنشی به شکست امپراتوری اسلامی عثمانی بهشمار میرفت. خروج انسان مسلمان سنّی علیه فرهنگ مدرن با پرچم اخوانالمسلمین از قاهره، نهتنها جهان اسلام را به پیش نبرد، بلکه به ویرانی کشاند. اوج این ویرانی، انقلاب ۵۷ ایران و سپس ظهور طالبان افغانستان، القاعده، داعش و امثال آنها بود. در این میان و در قالب یک کمدی تلخ، گویی تکمیل رسالت جریان اسلامیِ ایرانستیز و حتی شیعهستیز اخوانالمسلمین، بر عهدهی ملت «رافضی» ایران (رافضی طعنهی جدی اهل تسنن به شیعیان است) گذاشته شد؛ کسانی که با فتوای مفتیان همین جریان اخوانالمسلمین، به شرک اخفی (پنهان) تا شرک آشکار متهماند. عمق طنز این ماجرا، یک دهه مبارزهی صاحبان این ایده (داعش و القاعدهی اخوانی) با حاملان بیمزد و کرامت آن (رافضین شیعی خمینی و خامنهای) در خاک سوریه و حمایتهای آنها از حماس و دیگر گروهها بود. اسلام سیاسی از قاهره به سراسر جهان اسلام منتشر شد، اما پادشاهیهای محافظهکار عربی و شیخنشینان حوزهی خلیج فارس - جز قطر - آن را دفع کردند؛ در حالی که برخی از حوزویان نجف و نیز مسلمانان دهلی از آن استقبال کردند و نهایتا آن را در ایران، لبنان و افغانستان، سپس عراق و بعد سوریه بسط دادند. تفکری که بهدور از واقعیتهای ژئوپلیتیکی جهان، تمام منافع ملی و سرنوشت ملتها را به مفهوم گنگِ «امت اسلامی» و مبارزه با «غرب جاهلی» پیوند زد و قربانی کرد. اوج این تفکر را خمینی در قبال ملت ایران پیاده کرد، و ما اکنون ۴۶ سال است که شاهد میوهی این اسلامگرایی و حکومت دینی هستیم؛ حکومتی که غرب را مقصرِ عدمِ سعادت ایرانیان و مسلمانان میدانست، و به بزرگترین واپسگراییِ تاریخ معاصر دامن زد.
در تمامی این تفکرات، ما مفهوم «خلق» و «امت» را میبینیم که چگونه با ادبیات کمونیستی، اسلامگرایانه یا بعثی، تمایل به فرارَوی از مرزهای ملی و ساخت مفاهیم فراملی دارند؛ و در یک کلام، هدف آنها صدور اندیشهی خود است. اگر در این زمینه کنجکاوی کنیم، به واژهی «صدور انقلاب» خمینی میرسیم؛ خمینی ایران را به آزمایشگاه ویرانگرِ جمیع ایدئولوژیهای آرمانشهری، از اسلامگرایی تا کمونیسم ماتریالیستی و مجاهدین (مارکسیست-اسلامیست) بدل نمود؛ و تاجِ نامبارکِ «قدس» و «رسالتِ آزادی فلسطین و جهان اسلام» و «ستیز با امپریالیسم» مورد ادعای شورویستها را بر سر و گردن ایرانیانی گذاشت که هیچ نسبت تاریخی با رویاهای روسیه (پتر کبیر و استالین)، بعث عربی-سوسیالیستی ایرانستیز (جمال عبدالناصر و میشل عفلق)، و اخوانالمسلمینِ ایرانستیز و حتی شیعهستیز (حسنالبنا و سید قطب) نداشتند.
تحلیل موضوع
در واقع، اگر بخواهیم به شکلی ملموس به چگونگی نزدیکی جریانات و طیف وسیع مارکسیستی تا اسلامی در تقابل با حکومت وقت در ایران و همکاری آنها در بروز انقلاب ۵۷ بپردازیم، باید به سه گزارهی کلی مشترک میان آنها اشاره کنیم. این سه ایدئولوژی، در عین تفاوتهایشان، سه ویژگی کلان و مشترک داشتند:
۱) تمامیتخواهی ناشی از آرمانشهرگرایی، و در نتیجه، تمایل به ایجاد سیستمی توتالیتر؛
۲) فراملیگرایی، و در نتیجه، تأکید بر مفهوم «صدور انقلاب و اندیشهی خود»؛
۳) اعتقاد به لزوم مبارزه با یک نیروی شریر یا اهریمنی، یا همان «امپریالیسم» یا «جاهلیت مدرن».
ویژگی نخست: هر سه ایدئولوژی به دنبال حکومتی تمامیتخواه (توتالیتر) بودند، زیرا هر یک از جریانهای مخالف شاه ایران حامل نوعی اندیشه آرمانشهری بودند. از نگاه آنان، جامعه موجود گرفتار کاستیهای بنیادین است و باید با طرحی نو جایگزین شود. این ایدئولوژیهای آرمانگرا، در عمل گونهای بنیادگرایی را ترویج میکردند و بر دخالت در تمامی شئون جامعه تاکید داشتند تا زمینه را برای تحقق آرمانشهر مطلوب خویش فراهم کنند. به همین دلیل، حکومتهای برآمده از چنین ایدئولوژیهایی ناگزیر باید ماهیتی توتالیتر میداشتند تا بتوانند آن دگرگونی بنیادین را پیش ببرند.
ویژگی دوم: ویژگی دیگر این بود که کسانی که در پی ایجاد یک آرمانشهر هستند، الزاما نمیتوانند بر یک نقطهی خاص متمرکز باشند. بلکه آنها یک نقطهی ثقل جغرافیایی یا «امالقُری» را مکان مرکزی برای عزیمت ایدئولوژی خود و بسط و انتشار آرمانشهر مدنظرشان به سایر فضاهای جغرافیایی جهان در نظر میگیرند. نمونهی آن، شورویِ سابق بود که با انقلاب بلشویکی، روسیه را نقطهی عزیمت قرار داد و تصور میکرد باید از مسکو و لنینگراد، ایدهی آرمانشهر کمونیستی را به تمام جهان توسعه دهد. در نتیجه، ایدئولوژی آرمانشهرگرایانه، وفادار به مرزها، قلمروها و واحدهای جغرافیایی به نام «کشور» نیست و طبیعتاً وفادار به مفهوم «ملت» نیز نمیباشد. بنابراین، تعهدی به سه مفهوم اساسیِ مرز، قلمرو و ملت ندارد و مدام تمایل به فرارَوی از مرزها، قلمروها و ملتها دارد. این پدیده، سبب پیدایش مفهوم «صدور» میشود و تمامی جنبشهای ملهم از آرمانشهری - بهویژه متأثر از آرمانشهرگرایی مارکسیستی و اسلامی - از این واژه بهره میبرند.
ویژگی سوم: از دیگر ویژگیهای ایدئولوژیهای آرمانشهری - چه متافیزیکی (اسلام اخوانی و سپس اسلام سیاسی شیعی) و چه ماتریالیستی (مارکسیسم–لنینیسم) - ستیز با یک نیروی بهاصطلاح «اهریمنی» است. مارکسیسم، در واقع، نوعی مذهب ماتریالیستی با مؤمنان و مناسک خاص خود بود. این مذهب هرچند بر پایه هستیشناسی یا معرفتشناسی خداباورانه بنا نشده بود، اما بر مبنای نگرشی شالودهانگارانه و بنیادگرایانه، از حتمیت یک آرمانشهر بیطبقه سخن میگفت و نابودی طبقه سرمایهدار را لازمه آن میدانست. «شریر» این جهانبینی، نظام سرمایهداری و بهویژه امپریالیسم آمریکایی بود. چنین ایدئولوژیهایی همواره دشمنی اهریمنی را تعریف میکنند تا تودهها را در برابر آن بسیج کنند. در قرن بیستم، با ظهور شوروی، این دشمن در قامت آمریکا و متحدانش در نظام سرمایهداری تجسم یافت. از همینرو، در هر سه جریان مارکسیستی، اسلامی و اسلامی - مارکسیستی (مانند مجاهدین خلق)، آمریکا و غرب هدف اصلی مبارزه بودند و وجه اشتراکشان را همین ستیز شکل میداد. در نتیجه، تقابل ایدئولوژیک به میدانهای ژئوپلیتیکی منتقل شد. شوروی و بلوک شرق (از روسیه، آسیای مرکزی و قفقاز تا اروپای شرقی، کشورهای بعثی و برخی کشورهای آمریکای لاتین و آسیای جنوب شرقی) در برابر بلوک غرب (آمریکا، اروپای غربی، پادشاهیهای عربی محافظهکار، ایران پهلوی، ترکیه، پاکستان، هند) صفآرایی کردند. بر اساس اصل «صدور انقلاب»، کمونیسم مأموریت داشت به مناطق باقیمانده جهان نیز گسترش یابد. اسلامگرایان اخوانی نیز نظم مدرن را «جاهلیت مدرن» میدانستند. از نگاه آنان، «شریر» دو چهره داشت: نخست، غرب به رهبری آمریکا بهعنوان مرکز جاهلیت مدرن؛ و دوم، حکومتهای سکولار و غیردینی در جهان اسلام، همچون پهلوی در ایران که «ایادی کفر» قلمداد میشدند. بنابراین، اولویت نخست آنان مبارزه با همین حکومتهای داخلی بود. بعثیها نیز در پی برپایی جامعهای سکولار و سوسیالیستی بودند و دشمنان خاص خود را تعریف میکردند. هرچند آنها همانند اخوانیها یا شوروی مستقیما با غرب در ستیز نبودند، اما بهسبب نزدیکی ایدئولوژیک و حمایت شوروی، بهویژه در مسئله اسرائیل، عملا در بلوک شرق قرار گرفتند و تابعی از راهبردهای شوروی شدند. در مقیاس خاورمیانه، برجستهترین مسئله، مناقشه اسرائیل - فلسطین بود. پس از فروپاشی عثمانی و بیدولتی جهان عرب، سرزمینهای شرقی مدیترانه - با ترکیب متنوع مسلمانان، مسیحیان، یهودیان و دروزیان - تحت قیمومیت انگلیس و فرانسه قرار گرفتند. در این فضا، یهودیان نیز مانند دیگر گروهها به دنبال تشکیل دولت ملی خود بر آمدند. مهاجرت گسترده یهودیان، بهویژه پس از هولوکاست و حمایت قدرتهای پیروز جنگ جهانی دوم، روند تشکیل اسرائیل را تسریع کرد. این روند به صفبندی آشکار بلوکها انجامید: کشورهای عربی همسایه اسرائیل (مصر، سوریه و لبنان) در بلوک شرق و اسرائیل در بلوک غرب جای گرفتند. جنگهای پیاپی اعراب و اسرائیل شکستهای سنگینی به اعراب وارد کرد، و حتی مصرِ ناصر را از میدان خارج ساخت. شوروی پشتیبان اصلی اعراب بود و همین حمایت ریشه سنت اسرائیلستیزی در چپ جهانی شد؛ سنتی که امروز نیز ادامه دارد. جهان عرب و اسلام، با از دست دادن بخشهایی از خاک خود و تحمل شکستهای مکرر، کینهای عمیق از اسرائیل یافتند و چون غرب حامی اسرائیل بود، بیش از پیش به سمت شوروی کشیده شدند. اسلامگرایان نیز مسئله فلسطین را به نماد مبارزه خویش بدل کردند و آزادی قدس را در صدر اهداف خود نشاندند. در نهایت، موضوع اسرائیل در نقطه تقاطع اندیشههای مارکسیستی، اسلامیستی و پانعربیستی قرار گرفت و به نماد «شریر» مشترک بدل شد. اهمیت سرزمینی و ژئوپلیتیکی این مسئله باعث شد ستیز با اسرائیل به خط مقدم تقابلهای آرمانشهری قرن بیستم تبدیل گردد.
انقلاب ۵۷؛ تقاطع سه ویژگی ضدایرانی
میتوان تصور کرد که انقلاب ۵۷، که ملهم از مجموعهی این تفکرات بود، چگونه حامل این سه ویژگی اصلی بود: نخست، تمامیتخواهی برای تحمیل «سعادت اجباری» در داخل کشور؛ دوم، اشاعهگرایی و صدور انقلاب به خارج؛ و سوم، بحرانسازی و ستیز با «شریر» یا همان «شیطان بزرگ» (غرب به رهبری آمریکا). همین سه ویژگی، ایران را به انزوا کشاند و نماد این مبارزه نیز در عمل، بهطور کامل در اسرائیلستیزی و حمایت از جریانات اسلامگرا - مانند حزبالله، نهضت آزادیبخش فلسطین، حماس - و همچنین حکومت بعثی خاندان اسد در سوریه متجلی شد.
از همین منظر است که نسلهای جدید ایرانی، نمیتوانند درک کنند چرا باید ستیز با آمریکا و اسرائیل، هزینهکردن برای «آرمان قدس»، حمایت از نیروهای نیابتی، و صدور اندیشه اسلام سیاسی شیعی (در اصل اخوانی) به جای توجه به سعادت مردم ایران، در اولویت قرار گیرد. این نسل بهدرستی میبیند که محصول نهایی اتحاد روحانیت، مارکسیستها و مجاهدین، حکومتی تمامیتخواه و ناکارآمد بوده که «سعادت اجباری» را بر جامعه تحمیل کرده است.
تحلیل سه جریان اصلی مخالف حکومت پهلوی نشان میدهد که در انقلاب ۵۷، دو مفهوم کلیدی اساسا غایب بودند: دموکراسی و منافع ملی ایران. چرا که تمامیتخواهی، نقطه مقابل دموکراسی بود و ایده «صدور انقلاب» نیز آشکارا منافع ملی ایران و مرزهای سرزمینی آن را نادیده میگرفت. همچنین، حمایت از آرمانهای ژئوپلیتیکی شوروی، بعث و اسلامگرایان، در کنار آمریکاستیزی و اسرائیلستیزی، عملا در تضاد کامل با منطق منافع ملی ایران قرار داشت. مسئله هستهای و حضور منطقهای در حمایت از نیابتیهای اسلامی - شیعی نیز امتداد همین ایدئولوژی «استکبارستیزی» بود؛ الگویی وامگرفته از مارکسیسم، اخوان و بعث عربی، بیآنکه نسبتی با تاریخ، فرهنگ و منافع ایرانی داشته باشد.
در مقابل، اگر به حکومت پهلوی بنگریم - همان حکومتی که این جریانات از آن «دیو» و «شریر» ساخته بودند - میبینیم که محور سیاست خارجی آن صرفا منافع ملی ایران بود. چون پهلوی فاقد هرگونه ایدئولوژی فراملی بود و در چارچوب مرز، قلمرو و ملت عمل میکرد، مسیر طبیعیاش حرکت در جهت منافع ملی بود. در سیاست داخلی نیز، چون ایدئولوژی آرمانشهری برای «سعادت اجباری» مردم وجود نداشت، حکومت پهلوی بههیچوجه یک نظام تمامیتخواه نبود. در عرصه آزادیهای فردی و توسعه اجتماعی، با «انقلاب سفید» و سیاستهای توانمندسازی جامعه، حتی پیشتاز بود. البته در حوزه آزادی سیاسی، به دلیل موقعیت حساس ژئوپلیتیکی ایران بین دو ابرقدرت و حضور سه جریان رادیکال مسلح، حکومت ناچار به کنترل فضای سیاسی شد. از نگاه محمدرضا شاه، فروپاشی امروز ایران دقیقا نتیجه غلبه همان آرمانهای تمامیتخواهی اپوزیسیون بود.
انقلابیون ۵۷، از حزب کمونیست ایران متولد باکو و فرقه عدالت در گیلان اشغالی، تا حزب توده، پیکار، چریکهای فدایی خلق، مجاهدین خلق، فداییان اسلام، موتلفه اسلامی، خمینی و خمینیستها، همگی متأثر از تفکراتی بودند که ریشه در جغرافیای روسیه و خاورمیانه داشت. بسیاری حتی در حد کارگزاران آن جریانات عمل میکردند. هر یک کینه و خصومتی علیه غرب داشتند و این خصومت در ستیز با اسرائیل و دفاع از آرمان فلسطین تجسم مییافت. نتیجه آن بود که صداهایی که از حنجره این افراد برخاست، پیامآور ایدئولوژیهایی سراسر ضد ایرانی شد؛ ایدئولوژیهایی که صرفا بازتاب خواست دیگرانی بودند که از رقابت تا دشمنی مقابل ایران صف کشیده بودند؛ بهای سنگینی که ایران و ایرانی پرداخت.
فرجام
تثلیث ۵۷، با شعار فریبندهی آرمانشهر جلوه کرد و به گواه اقدامات و خواستهای تاریخی آنها و میوهی فاسد آن انقلاب یعنی جمهوری اسلامی، جز ویرانشهر برای ملت ایران بهجا نگذاشتند. اینها همان کسانی بودند که در لابیهای خود در غرب و در رسانههای آزاد، علیه استبداد و نبود دموکراسی صحبت میکردند، اما در جزوههای سازمانی خود، به دنبال دیکتاتوری پرولتاریا، حکومت ولایتفقیه، و جامعهی بیطبقهی توحیدی بودند؛ تنها چیزی که آنان در پی آن نبودند، روند دموکراتیک امور و منافع ملت ایران بهمثابهی یک ملت ــ نه خلق یا امت ــ بود. این نکته دقیقا گذرگاه اندیشه و گفتمان ۵۷ به سیاست عملی آنها بود؛ که به لحاظ منطقی، امکان بیرون آمدن یک حکومت ملی و دموکراتیک از دلِ سه گروه تمامیتخواه (اسلامی، مارکسیستی و التقاطی) را ناممکن میساخت.
براساس همین تحلیل است که در گفتوگو با طرفداران آرمان ۵۷، ضمن گوشزد کردن این واقعیت عریان به آنها، باید بهدرستی بر این نکتهی اساسی انگشت تأمل و اصرار گذاشت که اساسا آنها حقِ اتهام استبداد به محمدرضاشاه فقید را ندارند؛ چرا که تحقیقا این جماعت به دنبال دموکراسی و منافع ملت ایران نبودهاند که حال بخواهند احیانا از نبود دموکراسی در زمان پهلوی شکوه کنند؛ چهبسا که جریانات اصلی انقلابی مذکور آن زمان (بدون مغالطه و تقلیل آن جریانات به چند نویسنده و هنرمند، که باز اشاعهدهندهی ایدئولوژیهای گروهکهای مذکور بودند)، همگی مسلح بوده، اقدامات تروریستی در کارنامهی خود داشته، سوابق جاسوسی برای کشورهای خارجی داشته، و همکاری نظامی با گروههای شبهنظامی منطقه داشتهاند و همانطور که ذکر شد، چشماندازهایی مبتنی بر ایجاد نظامهای توتالیتر و نه دموکراتیک داشتهاند؛ که بر حسب اتفاق و زمینههای موجود آن زمان، قرعهی حکومت به نام ولایتفقیه افتاد و دو گروه دیگر یا فراری شدند یا قلعوقمع؛ همانطور که با پیروزی احتمالی هرکدام از آن دو گروه، باز وضعیت مشابهی رخ میداد.