این یک داستان نیست

داستان‌پردازی در تاریخ‌نگاری از عصر پهلوی




نیما قاسمی

نیما قاسمی دانش‌آموخته‌ی فلسفه‌ی غرب از دانشگاه ملی (شهید بهشتی) با درجه‌ی دکتری‌ است که طی ۱۵ سال اخیر مقالات و یادداشت‌هایش در مجلات فارسی‌زبان منتشر شده است. او در سال ۲۰۱۱ پژوهشگر میهمان در دانشگاه هومبولت برلین بوده و رساله‌ی دکتری خود را در زمینه‌ی اسطوره‌شناسی فلسفی ارنست کاسیرر نوشته است. قاسمی در سال‌های اخیر از منظر روایت‌شناسی و تحلیل گفتمان، به تحلیل فیلم‌های سینمایی و رمان‌های آرمانشهری مشغول بوده است.

فروردین ۲۵۸۱ (۱۴۰۱)

پیش‌‌ درآمد : روایت داستانی و روایت تاریخی، به گواه فرهنگ‌های پیر و جاافتاده‌ای که می‌شناسیم، در هم تنیده بوده است. والاس مارتین می‌نویسد « بیشتر مولفان سده‌های هفدهم و هجدهم آشکار یا نهان انکار می‌کردند که رمان یا رمانس می‌نویسند. بلکه آثارشان را "تاریخ"، "شرح زندگی" یا "خاطرات" می‌نامیدند تا خود را از جنبه‌های سبکسرانه، خیالپردازانه، نامحتمل و حتی گاهی ناممکن رمان و رمانس جدا سازند. از این رو، جمله‌ی "این اثر رمان یا رمانس یا داستان نیست" به شکل‌های گوناگون در پیشگفتار کتاب‌ها ذکر می‌شد.» (والاس مارتین، نظریه‌های روایت، ترجمه‌ی محمد شهبا، نشر هرمس، چاپ هفتم، ۱۳۹۷ صفحه‌ی ۲۷)

مقاله‌ی زیر بخشی از یک کتاب منتشر نشده است. نگارنده در اینجا تلاش می‌کند که نشان دهد چگونه هستی‌شناسی نویسندگان چپ انقلابی، یا به زبان آشناتر، ایدئولوژی آن‌ها، در آن نوع روایتی که از تاریخ سیاسی معاصر کرده‌اند، دخالت کرده است. روایت آنها، نه فقط در آن دسته آثاری که به عنوان تاریخ‌نگاری عرضه کرده‌اند، بلکه همین‌طور در داستان‌های کوتاه و بلند، رمان‌ها و نمایشنامه‌هایشان هم عرضه شده است. یکسانی شگردهایی که روایت نویسندگان چپ را در داستان‌ها و در تاریخ‌هاشان، برساخته است، نشان می‌دهد که تا چه حد تاریخ‌نگاری یک قرن اخیر ایران، خصلت‌های داستان‌پردازی را به خود گرفته، و تا چه حد داستان‌ها، به تاریخ‌نگاری نزدیک شده‌اند.      


***


«... ولی قصه، واقعی‌تر از تاریخ است. به دلیل اینکه جزء به جزء زندگی درونی قهرمان‌ها، در آن تصویر گردیده است.» (۱) - رضا براهنی


در آن دست کتاب‌های تاریخ سیاسی معاصر ما، که مانند سبک تاریخ‌نگاری هرودوت، شما به وضوح یک کاراکتر قهرمان دارید که کارهای شگفت (Mega Ergon) از او سر می‌زند و طبیعتاً یک ضدقهرمان در برابر او، گاهی آنچه در حاشیه‌ی متن آمده، بیشتر از هر چیز تعین‌بخش‌های فرم روایت را آفتابی می‌کند. محمدعلی همایون کاتوزیان، در یکی از آثار خود که عنوان پرطمطراق اقتصاد سیاسی ایران: از مشروطیت تا پایان سلسله‌ی پهلوی را بر پیشانی خود دارد، در بخشی زیر عنوان «خلاصه‌ای از رویدادها»، جریان استعفای مصدق از نخست‌وزیری به علت مخالفت شاه در واگذاری اختیارات وزارت جنگ به او را نقل می‌کند. مصدق استعفاء می‌کند و قوام با حکم شاه به جای او نخست‌وزیر می‌شود. اما هواداران آیت‌الله کاشانی و دیگر رهبران جبهه‌ی ملی، در حمایت از مصدق اعلان اعتصاب عمومی می‌کنند. کاتوزیان می‌نویسد: «قوام در بستر بیماری بود و تا عصر آن روز نه به وخامت اوضاع پی برده بود، و نه به تله‌ای که شاه او را دچار آن ساخته بود. در این حال، حسین علاء وزیر دربار مودب و معتدل با وی ملاقات کرد و پیام اعلیحضرت (که از گستردگی قیام مردم سخت به وحشت افتاده بود) به او رساند. در این پیام پیشنهاد شده بود که وی به خاطر مصالح کشور کناره‌گیری کند. قوام در سکوت گوش فراداد و پس از اینکه علا حرفش را تمام کرد، گفت: «اعلیحضرت گه خوردند!» (۲) مطابق با آنچه تا اینجا گفتیم، اینکه یک کتاب تاریخ، برخوردار از پیوستگی یک روایت داستانی باشد، اصلاً عجیب و غیرمعمول نیست. اینکه در همین چند جمله، شاه ضمن حیله‌گر بودن، هراسان از مردم تصویر می‌شود و اینکه تأکید بر ادب و نزاکت پیام‌رسان شاه، لحنِ – حسب ادعای مورخ –  تند قوام در آن لحظه را طبیعتاً برجسته‌تر و تأثیر آن را برمخاطب بیشتر می‌کند، همه را می‌توان به حساب شخصیت‌پردازی‌های ماهرانه‌ای گذاشت که اگرچه ما از داستان‌نویس انتظار داریم اما استخدام این قبیل شگردها را توسط مورخ، نادرست هم نمی‌انگاریم. در حقیقت، مورخ قطعاً اجازه دارد در آنچه که می‌تواند «منطقه‌الفراغ» تاریخ‌نگاری خوانده شود، (۳) از هنرهای خود در نویسندگی بهره ببرد. بر این اساس، حتی این هم اشکالی به حساب نمی‌آید که مورخ برای نقل چنین لحظه‌ای از تاریخ، سندی ارائه نکرده است. اما اگر بتوان نشان داد که این مورخ، تاریخ سیاسی معاصر کشور را به شکلی نوشته است که نتیجه‌اش کلاً بشود «شاه گُه خورد»، آن هم نه در آن لحظه‌ی خاص، یا در ارتباط با جبهه‌ی ملی، بلکه در تمامی دوران سی و هفت‌ساله‌ی حکومتش، آنگاه باید تأیید کنیم که تاریخ‌نگاری او از زمان هرودوت تا الان هیچ پیشرفتی نکرده است! از این حیث که ساختار داستانی و کاراکترپردازی‌اش بدجور توی ذوقِ کسی می‌زند که رئالیسم بیشتری از یک مورخ انتظار دارد. 

محمد قائد نکته‌ای در حاشیه‌ی یکی از آثار خود مطرح می‌کند که فوق‌العاده حائز اهمیت است: «این سوال فنی از سوی بسیاری از اندیشمندان سیاسی ایران همچنان ممنوع تلقی می‌شود که در غیاب مجلس، پس از انحلال آن از سوی دکتر مصدق، آیا شاه قانوناً حق داشت او را به هر دلیلی، با فرمان خویش از نخست‌وزیری برکنار کند یا نه. و به این دلیل ممنوع تلقی می‌شود که پاسخ فنی و قانونی آن همچنان تابع ملاحظات سیاسی ناشی از مقابله‌ی نخست‌وزیر خوب با شاه بد است. اگر شاه خوب بود، و نخست‌وزیر بد، جواب فرق می‌کرد! پس با این تلقی، نیازی به جنگ بر سر قانون اساسی نیست. و می‌توان امور را مورد به مورد و حسب خصوصیات شخصی افراد بررسی کرد.» (۴) واقعیت این است که تاریخ‌نگاری ما، به شدت تحت‌تأثیر این شگرد روایی «نخست‌وزیر خوب، شاه بد» است که در ارتباط با وزیران اعظم ناصرالدین شاه، یعنی قائم مقام فراهانی و امیرکبیر نیز با قوت عمل کرده است. این یک ملاحظه‌ی سیاسی محض نیست چنانکه قائد می‌گوید. بلکه نشان می‌دهد تا چه حد سبک روایت، و آنچه یک روایت را قوام می‌بخشد، بر دانش سیاسی ما از تاریخ خودمان موثر واقع شده است. از منظر هستی‌شناسی انضمامی، به راحتی می‌توان در این جهت استدلال کرد که برآمدن طبقه‌ای از اشراف که در خود می‌دیدند در مقابل شاه گردنی افراشته داشته باشند، در متداول شدن این شکل از روایتِ پادشاهی قاجار دخیل بوده و متعاقب آن، زوال اشراف، و پدید آمدن گروه‌های اجتماعی تازه‌ای که با عنوان کلی و غیر دقیق «طبقه‌ی متوسط» از آنها یاد کرده‌اند، در تداوم محبوبیت این شکل از روایت تاریخ سیاسی معاصر سهم داشته است. این طبقه‌ی تاریخاً نوظهور از شهروند ایرانی، هر طور حساب کنید، نمی‌تواند با کسی همدلی داشته باشد که زیست‌جهانش هیچ شباهتی به خود آنها ندارد. «شاه» برای آنها، اگر به صورت یک ضدقهرمان توصیف شود، که یک قهرمان در برابر گه‌خوری‌های او ایستاد، حاصل، روایتی به غایت باورپذیر خواهد بود. بنابراین اینجا یک «دیگری»ِ سیاسی- اجتماعی که فقط می‌تواند به منزله‌ی یک خرابکار در روایت زندگی مردم ذکر شود، در تقویم شاکله‌ی روایی آشناترین تاریخ‌نگاری‌های معاصر، نقش اصلی دارد. تحت این شرایط، هر چیزی که این شاکله را به هم بزند، یا با ساختارش در تضاد قرار گیرد، جزئیات یا حواشی متن قلمداد می‌شود. حتی اگر – به تعبیر قائد – بحث عملاً راجع به اختیارات تصریح‌شده‌ی مقامات در متن قانون اساسی کشور باشد. 

در تاریخ‌نگاری مدرن، این فرمول «نخست‌وزیر خوب، شاه بد» را احتمالاً اولین بار فریدون آدمیت به کار بست. (در نگارش تاریخ صدارت اعظمی امیرکبیر در زمان ناصرالدین‌شاه) مبتنی بر یک پژوهش تازه، می‌توان تبار این الگوی روایی را با روش تحلیل گفتمان به دوران ورود ترکان به ایران تا عصر تیموریان به عقب برد و نشان داد که به تبع دوگانه‌ی شاهی که فرمانده ارتش و رییس امارت بوده است، و صدراعظمی که عهده‌دار وزارت بوده، دو گفتمان، یکی گفتمان جنگ و دیگری تدبیر، برمی‌آید که بازتابش در ادبیات تاریخ میانه‌ی ایران موجود است. (۵) با این حال، نباید گمان برد که این الگو یا این شگرد روایی، تنها شیوه‌ی فهم تاریخ سیاسی گذشته بین ما ایرانیان است. از شاهنامه‌های کهن که روایت‌گران آن زمین‌داران بزرگ (دهگانان) بوده‌اند در هر دو بخش اسطوره‌ای گرفته تا بخش به اصطلاح تاریخی‌شان، تا همین اواخر که محمدعلی فروغی و همعصرانش زندگی می‌کردند، شاه، قهرمان اصلی داستان‌ها و به اعتقاد فروغی حتی نامزد ایفای نقش یک الگوی اخلاقی برای تربیت ایرانی‌جماعت بود. (۶) فروغی همانند دیگر همعصرانش، تازه به مرور به نوشته‌های مورخان عصر کلاسیک یونان دسترسی پیدا می‌کرد و می‌توانست عقیده‌ی خود را مسبوق به اشارات تمجیدآمیز افلاطون به شاهنشاه ایران و یا نوشته‌هایی مانند کوروش‌نامه‌‌ی (Cyropaedia)‌ گزنفون کند؛ اینها نمونه‌هایی از ادبیات کلاسیک غرب‌اند که شاه ایران را به عنوان یک الگو (برای فرهنگ خود) معرفی می‌کنند و از باب اقرار خصم و تأیید گرفتن از آن دیگری رقیب، اهمیت خاصی هم برای خود ما ایرانیان داشته و دارد. البته اگر چاق کنندگان الگوی «نخست‌وزیر خوب، شاه بد» اغلب تراژدی پرداخته‌اند، شاید از باب مطایبه هم که شده بتوان هواداران شگرد روایی «شاه به عنوان الگو» را خالقان کمدی لقب داد! آنچه واضح است اینکه هر دو درام خلق کرده‌اند که از نوع ادبی «ادبیات نمایشی»ست و تاریخ‌نگاری باید چیزی غیر از این باشد.     

شاید هیچ‌کس به اندازه‌ی ابوالفضل قاسمی، این روحیه‌ی شاه‌ستیزی و اشراف‌نکوهی زمانه‌ی خود را در آثارش بازتاب نداده باشد. حتی یک نگاه به عناوین آثار او (مانند سیر الیگارشی در ایران: از گوماتا تا کودتا، خاندان‌های حکومتگر ایران، تاریخ سیاه یا حکومت خانواده‌ها در ایران و...) آدم را وسوسه می‌کند که بگوید همه‌ی آنچه که نویسندگان دهه‌ی بیست به بعد در لفافه‌ی پیچیدگی‌های روایی عرضه کردند، او فاش نوشت و و بی‌هیچ پیچیدگی بیان کرد. تقابل‌جویی او با خط روایی مسلط بر «شاهنامه‌ها»، از حدود مخالفت و ستیزه‌جویی با اشراف زمانه (در رأس آنها خانواده‌ی پهلوی)‌ فراتر رفت و دامان شاهانی را در عصر باستان گرفت که در گرگ و میش تاریخ و افسانه، شبحی از آنها در دست داریم. سبک زندگی اشراف و آری‌گویی آنها به زندگی – آنچه نیچه زیر عنوان حکمت شادان (fröhliche wissenschaft) می‌ستایید و سرشت اشراف اصیل قلمداد می‌کرد – در نگاه او چیزی جز یک اپیکوریسم سخیف نبود که پیازداغ آن عامدانه برای گمراهی توده‌ها بیشتر هم می‌شد. (۷) با این حال، سرشت اصلی هر پدیده را در شکل ناب آن آسان تر می توان دید. لاجرم، سرشت نویسندگی چپ‌گرا و آن گونه بازنمایی واقعیت که این نوعِ روایت‌شناختی به تبع هستی‌شناسی خود باید به گردن بگیرد، در نسل اول روشنفکران چپ که هنوز مضامین مذهبی (مانند مفهوم توحید و ارتباط آن با جامعه‌ی بی‌طبقه) و کاراکترهای مذهبی (مانند ابوذر در خطابه‌های شریعتی) را داخل ایدئولوژی خود نکرده‌اند، با وضوح بیشتری پیداست. در نوشته‌های احسان طبری که حکم نظریه‌پرداز چپ‌های کلاسیک ایرانی را دارد، بنیان‌های تئوریک و هستی‌شناختی ادبیات چپ (شامل بر ادبیات داستانی و ادبیات تاریخ‌نگارانه) موجزتر بیان شده است. در آن مقطع تاریخی که احسان طبری به منزله‌ی یک روشنفکر پرورش پیدا کرد، هنوز اختلاط ایدئولوژیک با جریان‌های دیگر اپوزیسیون رخ نداده بود. اما تاکتیک آن و ضرورت اجرایش، احساس می‌شد و خود او را می‌توان اولین سخنگو و نظریه‌پرداز این ائتلاف و اختلاط محسوب کرد. 

طبری در جامعه‌ی ایران در دوران رضا شاه، صریحاً می‌نویسد که تاریخ‌نگاری بی‌طرف، توهمی بیش نیست: «مارکسیست حق ندارد به پدیده های تاریخی از دیدگاه منافع اصیل خلق ننگرد و یا به نسبیت اقدامات نمایندگان بورژوائی، تحت عنوان «بالاخره این است آنچه که عملاً ممکن بود!» دل خوش کند. زیرا در این صورت نقش نقادانه و انقلابی تحلیل تاریخی از میان می‌رود و برندگی طبقاتی و قدرت بسیجنده آن کُند می گردد. آیا می‌شود این روش پیکارجو را با احترام به عینیات و واقعیات تاریخی، با حفظ صداقت تاریخی هماهنگ ساخت؟ البته که می توان! ما با مسخ تاریخ تحت عنوان «تفسیر انقلابی» آن به همان اندازه مخالفیم که با ارائه‌ی تاریخ از موضع مافوق طبقات، از موضع ابژکتیویسم آکادمیک بورژوایی، یعنی از موضع فقدان "محور قضاوت." برای مورخ مارکسیست تنها یک محور قضاوت وجود دارد و آنهم چنانکه تصریح کردیم، منافع اصیل توده‌هاست و نه آن اقدامات نیم‌بندی که هدف آن اتفاقاً جلوگیری از تامین شدن این منافع است.» (۸) متافیزیک مارکسیستی که از آن تعبیر به ماتریالیسم تاریخی می‌کنند، یک جریان بزرگِ منتقد فلسفه‌های سوژه‌محور است. یک مارکسیست عضو آن باشگاهی از متفکران است که ادعای امکان تقویم یک فاعل شناسنده (سوژه) در آگاهی را که بتواند رابطه‌ای کاملاً عینی (ابژکتیو) با موضوع مطالعه‌ی خود بگیرد، انکار می‌کند. به طور کلی تمامی متافیزیک‌های تیپ دوم در این مورد با متافیزیک‌های تیپ اول اختلاف دارند. (۹) این یک موضع فلسفی بسیار محکم است به ویژه اگر در قلمرو علوم انسانی باشیم. اما اگر در چهارچوب مارکسیسم باقی بمانیم و فقط یک محور قضاوت را معتبر بشماریم، خیلی دشوار است که بتوان از مسخ تاریخ جلوگیری کرد و به واقعیات تاریخی وفادار ماند. گئورگ لوکاچ در مقاله‌ی مارکسیسم ارتدوکس چیست؟ با نقلی از کارل مارکس می‌گوید: «کافی نیست که اندیشه به سوی واقعیت روی آورد. واقعیت نیز باید به سوی اندیشه، روی آورد.» (۱۰) لوکاچ، در مقاله‌ی خود، این نتیجه را مستخرج از تضمنات مفهوم کلیدی دیالکتیک ماتریالیستی می‌داند و به اهمیت پراکسیس (عمل/ مشخصاً عمل انقلابی) گره می‌زند. عدم قبول این نتیجه، شما را به یک تجدیدنظرطلب، به یک مارکسیست کژآیین (heterodox) تبدیل می‌کند. آنها که می‌توانند از سدّ اصطلاح‌شناسی پرطمطراق فلسفی عبور کنند و به فحوای سخن برسند ای‌بسا به این موضع بخندند! چون به سادگی به این معناست که اگر واقعیت با سخن شما جور درنیامد، با داس و چکش واقعیت را به شکل سخن خود درآورید و هر طور شده جورش کنید!  

آیا این کاری نیست که نویسندگان برخوردار از هستی‌شناسی مارکسیستی، به صورت معمول انجام داده‌اند؟ دقت کنید که طبری و همفکرانش، خط کلی روایت را دارند. «آدم بده» (bad man) داستان و یا تاریخ آنها، از پیش مشخص است و قهرمان ماجرا هم اجمالاً توده‌ی انقلابی و هر کسی‌ست که بتوان او را نماینده‌ی این توده‌ی انقلابی محسوب کرد. بنابراین روایت‌گری برای آنها به پیدا کردن کاراکترهای مناسب از نمونه‌های موجود در حیات اجتماعی و سیاسی تقلیل پیدا می‌کند. طبری در برخی بررسی‌ها درباره‌ی جهان‌بینی‌ها و جنبش‌های اجتماعی در ایران، تاریخ کشور را با همین فرمول ساده مرور می‌کند و در هر مقطع مجاهدان انقلابی علیه هیأت حاکمه‌ی دوران را پیدا کرده و معرفی می‌نماید. به عنوان نمونه، جنبش اسماعیلیان با مشی تروریستی خود، به اعتقاد او الگوی خوبی برای مجاهدان امروزی‌اند. (۱۱) براهنی در بیان  تفاوت تاریخ و قصه (در معنای داستان مدرن)، می‌نویسد که اولی برون‌گرا و دومی، درون‌گراست و قصه به این علت واقعی‌تر از تاریخ است که زندگی درونی قهرمان را هم می‌توان تشریح کرد. (۱۲) در این برهه‌ی تاریخی که نویسندگان مدنظر ما به تولید محتوا مشغول بودند، انقلاب فئودالی مشروطه به پیروزی رسیده بود و گروه‌های اجتماعی نوظهور پساانقلابی، یعنی بورژواها و کمپرادورهای آن (واسطه‌ها و دلالان آن) سر و شکل می‌یافتند. به برکت این نویسندگان، و به برکت مرز سیالی که میان روایت تاریخی و روایت داستانی وجود دارد، اکنون ما می‌توانیم درون و بیرون قهرمانان و ضدقهرمانان را مشاهده کنیم. 

اگرچه فرمول خیلی ساده است، اما بنا به گزارش احسان طبری، چپ‌گرایان نسل اول، در کشف مصداق ضدقهرمان برای روایت‌های خود کمی سردرگم شدند. او می‌نویسد: 

مقابله رضاخان با سیدضیاء که همه او را ازعمال انگلیس می‌دانستند، مقابله رضاخان با شیخ خزعل که او نیز حمایت شده بریتانیا محسوب می‌شد، خاستگاه خلقی رضاخان، تظاهر شدیدش به ترقیخواهی و میهن‌دوستی و نزدیکیش با محافل چپ، مغازله‌اش با جمهوری، روابط حسنه‌اش با نخستین کشور سوسیالیستی جهان، همه و همه بازشناسی سیمای اجتماعی او و کشف متضاد بودن این چهره را دشوار می‌ساخت. حزب از خوش‌بینی موقت دوران اولیه به بدبینی شدید کشانده شد و تصمیمات کنگره دوم حزب، حاکی از این سرخوردگی است. در تصمیمات کنگره دوم سعی شده است به این سئوالات مهم تئوریک پاسخ داده شود: آیا کودتای رضاخان یک " کودتای درباری" بود که چیزی را عوض نمی کند یا انتقال از دورانی است به دورانی؟ آیا دعوی راست‌ها که پس از این کودتا ایران می تواند از طریق "ترقی صلح‌آمیز" (باصطلاح امروزی ما تکامل مسالمت‌آمیز) به پیش برود، درست است؟ آیا این دعوی که ایران وارد "سیر طریق سرمایه‌داری" شده (راه رشد سرمایه‌داری) درست است یا ایران در چارچوب فئودالیسم باقی مانده است؟ آیا در ایران می توان و باید یک حزب وسیع "انقلاب ملی" تشکیل داد و آیا کمونیست‌ها باید در چنین حزبی چه موقعیتی را اتخاذ کنند، موقعیت سرکردگی یا نه؟ (۱۳)

بازتاب این سردرگمی موقت در رمان مشهور بزرگ علوی، چشمهایش، هم به طور گذرا دیده می‌شود آنجا که راوی (آقای ناظم) می‌گوید که شاه «در اوائل سلطنتش که دل مردم به دست آوردن را امر زائدی نمی‌دانست» (۱۴)، به منزل و کارگاه نقاشی استاد ماکان سرزد. «استاد ماکان» قهرمان رمان علوی، کسی جز خود او، و به طور کلی، تیپ روشنفکر چپ نبود که حدود دو دهه بود که به عنوان یک گروه اجتماعی ظهور کرده بودند و حالا در روایت داستانی هم پیدا می‌شدند – حوادث داستان از ۱۳۱۴ تا ۱۳۳۲ رخ می‌دهد. علوی اینجا، از درون خود حرف می‌زند و درونِ قهرمانِ روایتِ مطلوب خود را آفتابی می‌کند که هنوز مصداق تاریخی آن، یعنی قهرمانی که مقتبس از نمونه‌ای واقعی در حیات سیاسی باشد و بتوان حماسه‌ی او را نقل کرد، پیدا نشده بود. اما علیرغم سردرگمی اولیه در یافتن ضدقهرمان، خیلی زود مشکل حل شد: رضا شاه رقبای خود را حذف، و به اوضاع کاملاً مسلط شد. بنابراین اول، bad man پیدا شد. 

تیپ‌های اجتماعی رقیب هم در این رمان معرفی شدند: زن ناشناس، یا همان فرنگیس، از خانواده‌های نزدیک به هیأت حاکمه است. پدر او از خرده‌مالکان است که با رجال سرشناس دوران نشست و برخاست دارد و مردی متجدد است که ناچار قبول می‌کند زمینش را در تنکابن به شاه بفروشد. اما به او بدگمان می‌شوند و در نتیجه اول به قزوین و بعد به کربلا، تبعید می‌شود. خودِ فرنگیس، نمونه‌ای از یک تیپ اجتماعی کاملاً جدید در جامعه‌ی ایران است: دختر زیبا و جوانی که احتمالاً برای اولین بار در تاریخ چندهزارساله‌ی کشور، اجازه پیدا کرده زیبایی‌های زنانه‌ی خود را نپوشاند و از صدقه‌ی سر سیاست کشف حجاب، میان مردان هم سن و سال خود، جولان می‌دهد و بروبیایی دارد. در فرنگ تحصیل می‌کند و با تفریحات مردم پاریس کاملاً آشناست. اهل باده‌گساری‌ست و شیک‌پوش است اما تا حد زیادی بی‌بهره از آگاهی‌های سیاسی- اجتماعی‌ست و مثلاً جایی از راوی (آقای ناظم) درباره‌ی یکی از تابلوهای استاد ماکان که نام «جشن کشف حجاب» دارد و تعریضی به این سیاست است، می‌پرسد که «این زن زیر کلاه فرنگی چرا لچک بسته؟» تو گویی از حوادث روز خبر ندارد. او در یک کلام، یکی از «دیگری»های مقوم روایت است. بنابراین کارکردش، از یک سو تأیید بزرگی و شایستگی استاد ماکان، به عنوان روشنفکر مبارز است، و از سوی دیگر نمایش دادن بدبختی خود و خانواده‌ی بدتر از خودش! او هم مانند پدرش که علیرغم تبعیت از ضدقهرمان داستان، مستأصل شده و به تبعید راضی گشته است، از اینجا رانده و از آنجا مانده شده است: این قدر می‌فهمد که استاد ماکان، مردی پرمایه است که زندگی‌اش صرف لذت‌های زودگذر زندگی نمی‌شود. بلکه همه‌چیز از جمله هنرش، متعهد به رهایی خلق مظلوم است. ماکان با جوانان جلف و لویی که دور و برش در تهران و پاریس می‌پلکند، توفیر بسیار دارد. لاجرم فرنگیس عاشق اوست. اما استاد که نه به خاطر زیبایی و جوانی‌اش، و نه طبیعتاً به جهت نقاشی‌های بی‌مایه‌اش، بلکه به جهت همکاری‌اش در مبارزه علیه سیستم، اندک توجهی به او بذل کرده، در مجموع به عشق او بی‌اعتنایی می‌کند. (۱۵) روایتی که بزرگ علوی از فرنگیس می‌سازد به طرز بسیار معناداری در ادبیات داستانی و سینمایی دهه‌های بعد، تکرار می‌شود. دختر جوان و زیبایی که فرزند یک کارخانه‌دار است یا یک پدر پولدار نزدیک به دستگاه دارد، اما چیزی حالی‌اش نیست و اگر خوب به «درون او»، به متن زندگی‌اش توجه کنیم، موجود بسیار بدبخت و ترحم‌برانگیزی‌ست که کسی مانند استاد ماکان، و اگر نشد، یک لوطیِ باخدا مانند کاراکترهایی که نقششان را مرحوم علی فردین و یا بهروز وثوقی در فیلمفارسی‌های دهه‌ی چهل و پنجاه بازی می‌کردند، باید بیاید دستی به سر و گوشش بکشد و او را نجات دهد، روایتی بسیار آشنا برای ماست. از دید راوی، فرنگیس، ابتدا دختری غیرقابل احترام و مغرور می‌نماید که با او باید به بهترین نحو بازی کرد. اما در انتها، که درونش آشکار شده و استاد ترکش کرده است، به زنی «قابل احترام و قابل ترحم» تبدیل می‌شود. (۱۶) 

در روایت تاریخی، یا روایتی که قرار بود راجع به کنشگران واقعی دنیای سیاست باشد و به عنوان تاریخ نگاری عرضه شود، این دیگری های مقوم روایت هم طبعا حضور دارند و حتی به نظر می رسد پیش از شکل گیری کلیت داستان و به ویژه پیش از انتخاب نقش قهرمان، در ذهن نویسندگان عمل کرده اند. در رأس آنها شاه بود که باید قصه‌ی «گه‌خوری»‌های او نقل شود. در مرحله‌ی بعد گروه‌های اجتماعی و سیاسی که به این شاه وصل بودند و با پشتیبانی او بالا می‌آمدند. طیفی هم بودند که انگاری میانه‌ی دو دوران تاریخی معلق شده بودند. فئودال‌ها یا زمین‌داران وابسته به نظام سلطنتی قبل (قاجاریه)، اگرچه مطابق با ایدئولوژی مارکسیستی و نظر به خاستگاه طبقاتی‌شان نمی‌توانستند مرتجع نباشند، اما این قدر بود که از تازه-به-دوران-رسیده‌ها از جمله شاه و دربار تازه‌ای که پاگرفته بود، بیزار بودند و دندان‌قروچه می‌کردند. طبری در خصوص این ناراضی‌ها ملاحظه‌ای دارد که خواندنی‌ست: 

آیا عروج و اعتلاء رضاخان امری محتوم و جلوگیری‌ناپذیر بود؟ پاسخ این سئوال به نظر ما منفی است. اگر جناح اشراف ناسیونالیست و لیبرال، از نوع مستوفی‌الممالک، مصدق‌السلطنه، مشیرالدوله و روحانیون مخالف مانند مدرس که علاقه‌شان متوجه حفظ مشروطیت و سلطنت احمدشاه بود، با جناح چپ طبقات بالا و متوسط که قسمتی بصورت "جبهه ملی" درآمده بودند (حزب اجتماعیون - عامیون به رهبری سلیمان میرزا، حزب اجتماعیون مستقل به رهبری ضیاء‌الواعظین و حزب اجتماعیون متحد به رهبری محمدصادق طباطبائی) و جراید مترقی مانند "طوفان" به مدیریت فرخی یزدی و "قرن بیستم" به مدیریت عشقی و اتحادیه‌های کارگری که در آن موقع نفوذ و قدرتشان بسط یافته بود و حزب غیرعلنی کمونیست ایران و نیروهای نظیر دیگر که همگی با اعتلاء دیکتاتور جدید مخالف بودند، برسر پلاتفرم واحدی، اتفاق نظر می‌یافتند، می‌توانستند از این اعتلاء جلوگیری یا آن را در چارچوب معینی محدود نمایند و در مجرای دلخواه سیر دهند. ولی آیا یافتن پلاتفرم واحدی ممکن بود؟ پاسخ این سئوال مثبت است. استقرار رژیمی که استقلال ایران را از دستبرد امپریالیسم حفظ کند و آزادی‌ها و حقوق دمکراتیک مردم را محفوظ دارد و در عین حال در جهت تمرکز، نوسازی و اصلاح ارضی و صنعتی شدن ایران گام‌های مجدانه بردارد می‌توانست مورد پشتیبانی اکثریت مطلق مردم قرار گیرد. (۱۷)

این جملات در کتاب ایران در دوران رضاشاه نوشته شده و این اثر اگرچه نگارش آن به پیش از سال ۵۷ بازمی‌گردد اما نویسنده احتمالاً بارها و بارها آن را بازبینی کرده است. لاجرم نمی‌توان تشخیص داد که که فکر اتحاد این جریان‌های ناراضی و توافق بر سر یک «پلتفرم واحد» دقیقاً از چه زمان در ذهن طبری نقش بسته است. اما در رمان چشمهایش که اولین چاپ آن در ۱۳۳۱ منتشر شد، شما می‌بینید که استاد ماکان روشنفکر و مبارز، وقتی فرنگیس را به مبارزه‌ی سیاسی خود می‌کشاند و پدر فرنگیس در معرض خط قرار می‌گیرد، برای دلجویی فرنگیس می‌گوید: «... باید تدریجاً او [پدرت] را وارد کنی. پدر تو هم یکی از کسانی‌ست که املاکش را در مازندران از دست داده و آنچه او در تهران در عوض به دست آورده، یک‌پنجم از دارایی سابقش نیست. بنابراین از ته دل با مبارزه‌ی ما همداستان است. باید در این خانه بمانی و با پدرت گرم‌تر بگیری... پدرت، آدم مفیدی‌ست...» (۱۸) این تاکتیک وارد کردن زمین‌داران دلخور به زمین مبارزه، دقیقاً همان بود که با مصدق اجرایی شد و از قضا همین سال ۱۳۳۱ که مصدق با درخواست اختیارات فراقانونی، از جمله سلب اختیار قانون‌گذاری از مجلس، مخالفت شاه و متعاقباً استعفای قهرآمیزش، جنجالی آفرید، نقطه‌ی عطفی در تغییر سیاست حزب توده در قبال دولت اوست. نه فقط این رفتارها، بلکه همان خاستگاه طبقاتی مصدق و دندان‌قروچه‌ای که از همان سال‌های اولیه‌ی فعالیت سیاسی‌اش علیه کلان‌روندهای جدید جامعه می‌کرد، او را به نامزدی شایسته برای ایفاء نقش قهرمان در روایت‌های تاریخ‌نگارانه‌ی دست چپی بعدی ‌کرد؛ چنانکه توضیحش در بند منقول از طبری آمد. استاد ماکانِ داستان علوی، نماینده‌ی تیپ روشنفکر است و مصدق را نمی‌توان یک روشنفکر محسوب کرد. ذهنیت مصدق، اگر بخواهیم نظیریابی کنیم، به ذهنیت گروه اجتماعی‌ای که بعدها نواندیش دینی نام گرفت، نزدیک‌تر بود. رساله‌ی دکتری او درباره‌ی وصیت در فقه اسلامی بود و شعارش در دهه‌ی بیست مبنا قرار دادن فقه اسلامی در دادگستری. در تصویرسازی‌های صادق هدایت از اوضاع دهه‌ی بیست برای رفیقش شهیدنورایی، نام مصدق در کنار روحانیت، در حال تحصن در دربار می‌آید (۱۹) و استدلال او، به عنوان نمونه، علیه قرارداد ۱۹۱۹ که وثوق‌الدوله بست این بود که به موجب این قرارداد، دولت مسیحی بر دولت مسلمان مسلط می‌شود. (۲۰) اما مصدق را می‌توان با کاراکتر پدر فرنگیس در رمان چشمهایش مقایسه کرد: هر دو از زمین‌داران قدیمی و از شاه ناراضی، هر دو متحمل تبعید و هر دو با وساطت کسی در دستگاه، تخفیف‌گرفته و دلجویی‌شده. پدر فرنگیس متکی بر رابطه‌ی خوبش با رییس شهربانی از قزوین به کربلا منتقل می‌شود و مصدق به وساطت ولیعهد و شاه بعدی (محمدرضا شاه) از بیرجند به احمدآباد قزوین. (۲۱) 

قوام از حیث خاستگاه طبقاتی و از حیث اینکه یک نیروی سیاسی مستقل در مقایسه با گروه‌های همسو با دربار بوده است، در آن مقطع تاریخ موقعیتی شبیه به مصدق داشت. او در دهه‌ی بیست با استفاده از ابزار دیپلماسی، این توفیق بزرگ را کسب کرده بود که ارتش سرخ شوروی را از خاک کشور بیرون براند. مشهور است که از خانواده‌ی پهلوی هم خوشش نمی‌آمد و در بریده‌ی نقل شده از کاتوزیان (استعفای مصدق، نصب قوام و نهایتاً فرستادن حسن علاء و درخواست استعفای او از ناحیه‌ی شاه) همین نکته منعکس شده است. اما قوام نمی‌توانست قهرمان روایت تاریخ‌نگاری نویسندگان مدنظر ما باشد. او در مجموع در چهارچوب جدید جاافتاده بود و با قواعد سیاست مدرن خود را منطبق کرده بود. همواره موضع مستقل و نظر انتقادی خود را حفظ کرده بود و حتی وقتی در ۱۳۲۷ شاه ترور شد و اقداماتی برای تغییر قانون اساسی کشور به نفع شاه به جریان افتاد، او در نامه‌ای خطاب به شاه، درباره‌ی به خطر افتادن اصول مشروطیت هشدار داده بود. با این حال، از مرام و مشرب سیاسی او خیلی دور بود که خلاف قانون اساسی، از شاه اختیارات فوق‌العاده بخواهد، پارلمان را تعطیل و یا منحل کند و یا هرگونه اقدام براندازانه یا کودتاگرانه‌ی دیگری انجام دهد. در واقع کنش «انقلابی» و ساختارشکنانه نداشت. و شاید از همه مهم‌تر، اقدام پیروزمندانه‌ی او در بازی کردن با کارت انگلیس و آمریکا برای فشار به شوروی جهت خارج کردن ارتشش از خاک ایران، برای روشنفکرانِ چپِ سمپات شوروی در آن زمان، نه فقط مثبت، بلکه خیلی هم دردناک بود! او خارج از خط روایی مطلوب نویسندگان ما بود و نمی‌توانست کاراکتری در این خط روایی باشد. اما مصدق ثابت کرد که این استعداد را دارد. این را هم در نظر بگیرید که حزب توده، بعد از ماجرای پیشه‌وری در آذربایجان دچار ریزش شدید نیرو شده و بعد از واقعه ی ترور شاه در ۱۳۲۷ و عکس‌العمل رژیم، عملاً خود را بازنده ی کامل می‌دید و هیچ امکان نداشت که این «قهرمان» کسی از میان نیروهای خودی باشد. نه خود طبری – که بعدِ ترور شاه مانند بسیاری دیگر مجبور به فرار از کشور شد – و نه هیچ یک از اعضای اصلی و رده اول حزب نمی توانستند و نتوانستند نقش قهرمان را در مقابل ضدقهرمانی که از قبل تعیین شده بود به عهده بگیرند. این نقش به مصدق واگذار شد.

جاانداختن نقش مصدق به عنوان قهرمان که به ویژه توسط نسل بعدی نویسندگان برخوردار از هستی‌شناسی پیش‌گفته به انجام رسید، البته بدون کمی فشار ممکن نبود! آنها در واقع ناچار بودند تضادی را که بین مصدق و همراهانش در انتهای دهه‌ی بیست با رزم‌آرا و دولتش وجود داشت، به تضاد (کانتراست) بین او و شاه، و به ویژه، بین او و دولت‌های غربی تبدیل کنند. ضدیت فراکسیون هشت‌نفره‌ای که خود را جبهه‌ی ملی می‌نامید و مصدق رهبر آن بود، با رزم‌آرا به قدری شدید بود که عملاً هر چه دولت رزم‌آرا گفت و یا خواست که بکند، با شدیدترین مخالفت‌ها که با چاشنی اتهام مزدوری و جاسوسی به نخست‌وزیر قانونی کشور هم همراه بود مواجه می‌شد. یک نمونه‌ی جالب آن، مخالفت با اجرای بخش معوقه‌ی متمم قانون اساسی مشروطه به نام «انجمن‌های ایالتی و ولایتی» بود. مصدق تلویحاً مدعی شدند که این توطئه‌ی آمریکایی‌ها و بقایی مدعی شد که این نقشه‌ی انگلیسی‌هاست که قصد تجزیه‌ی کشور را دارند! این در حالی‌ست که مطابق با قانون اساسی، هر دولتی که بر سر کار می‌آمد می‌بایست برای عدم اجرای قانون توضیح بدهد؛ نه آنکه برای اجرای بخشی معوقه، مجبور به توضیح باشد و حتی به توطئه علیه کشور متهم گردد. کاوه بیات که کل این مخالفت جبهه‌ی موسوم به ملی را با همدلی تامّ و تمام له مصدق گزارش کرده، در انتهای مقاله‌اش می‌نویسد: «... اگر آنهایی که در مقام مخالفت برخاستند، این موضوع را در چهارچوبی فراتر از مخالفت با شخص رزم‌آرا و هر آنچه مطرح می‌کرد، می‌نگریستند، اگر حتی همان نکات اولیه و شتابزده‌ای که در این دوره‌ی کوتاه در نقد و ارزیابی ماده‌ی واحده‌ مطرح شد، امکان می‌یافت به نحوی اساسی‌تر مورد توجه قرار گیرد، ایران نیز در بحث و بررسی موضوعی که لاجرم روزی باید بدان بپردازد، یک گام به پیش بود.» (۲۲) اما همه‌ی نکته همین‌جاست: سالهای انتهایی فعالیت سیاسی مصدق را به ویژه از حیث ضدیتی که با دولت رزم‌آرا داشت می‌توان فهم کرد؛ نه چندان تعقیب آرمانی به نام ملی کردن صنعت نفت، آن طور که خط روایی نویسندگان چپ گزارش کردند. 

بر اثر شهرتی که درام تراژیک مصدق در این داستان‌پردازی تاریخی و یا تاریخ‌نگاری داستانی نویسندگان انقلابی کسب کرده، امروز دشوار است یادآوری کردن این واقعیت که رهبران جبهه‌ی موسوم به ملی، از ابتدا به دنبال ملی کردن صنایع نفت نبوده‌اند؛ سهل است، در مقاطعی مخالف ملی کردن صنایع نفت بوده‌اند. مصدق، طرح غلامحسین رحیمیان، نماینده‌ی قوچان برای ملی کردن صنایع نفت جنوب را در سال ۱۳۲۳ امضا نکرد و بقایی در رسانه‌ی حزبی خود، شاهد، مفصلاً استدلال می‌کرد که ایده‌ی ملی کردن صنعت نفت توطئه‌ی انگلیسی‌هاست! گزارش یکی از متحدانشان در آن مقطع، یعنی خلیل ملکی، در مقاله‌ای دو قسمتی با عنوان ابداع‌کننده‌ی تز ملی کردن صنعت نفت کی‌ست؟ (منتشر شده در خرداد ۱۳۳۲، پیش از سقوط دولت مصدق) به اندازه‌ی کافی گویا هست که شگردهای روایت‌شناختی، چه شعبده‌ای می‌تواند بکند. (۲۳)

اما از این شگفت‌انگیزتر، پنهان کردن نقش بسیار محتمل مصدق، در قتل رقیب سیاسی خود، رزم‌آراست. امروز هرکس به شرط دسترسی به اینترنت، می‌تواند در مذاکرات ادوار مجلس بخواند که در نشست چهل و چهارم مجلس شانزدهم شورای ملی، مصدق صراحتاً و علناً نخست‌وزیر قانونی کشور را به ترور تهدید می‌کند و فعل «می‌کشیم» را سه بار تکرار می‌کند. او کسی بود که در سالهای گذشته، رهبری یک ابستراکسیون پنج ماهه را علیه نخست‌وزیری محسن صدر به عهده گرفته بود در حالی که مذاکرات مشروحی له و علیه او در خود مجلس برگزار شده بود و دلیلی برای توسل به تاکتیک ابستراکسیون وجود نداشت. او همچنین کسی بود که با استفاده از هول و هراس ناشی از تحقق تهدیدش – یعنی حذف فیزیکی رزم‌آرا – در مجلس، طرح آزادی قاتل را که به فعل خود اعتراف کرده بود، امضاء کرد و به تصویب مجلس و شاه رساند. اگر به لحاظ حقوقی این موارد اثبات نمی‌کند که مصدق در قتل رقیب خود نقش فرمانده پشت‌پرده را ایفاء کرده، طبیعتاً به لحاظ داستانی هم چندان صلاح نیست که چنین شبهاتی به دنبال سر قهرمان ماجرا باشد! لاجرم، در مصدق و مبارزه برای قدرت در ایران، کاتوزیان در فصل موسوم به نخست‌وزیری رزم‌آرا، که چهار پنج صفحه‌ای بیشتر نیست، پروپاگاندای مصدق و بقایی که تأکید بر شباهت رزم‌آرا و رضا شاه می‌کردند تا «شاه جوانبخت» را از خطر کودتای او بترسانند، عیناً تکرار می‌کند اما لازم نمی‌بیند که حتی در پی‌نوشت به اطلاع خواننده‌ی خود برساند که مصدق، قتل رزم‌آرا را در مجلس، وعده کرده بود! در عوض، به نقل روایت‌هایی می‌پردازد که مورخان برخوردار از وسواس علمی، تحت عنوان anecdotal از اسناد درجه‌ی یک متمایز می‌کنند. روایت‌های anecdotal روایت‌هایی هستند که به نقل شفاهی این و آن وابسته‌اند و امکان تحقیق صحت و سقم آن وجود ندارد. (۲۴) در حالی که کاتوزیان در اقتصاد سیاسی ایران حتی نقش کاشانی را هم در سازمان دادن این ترور به طور گذرا رد می‌کند، و فقط «احتمال اطلاع» کاشانی را تأیید می‌کند، یرواند آبراهامیان، ماجرا را طوری روایت می‌کند که گویی مصدق اصلاً ربطی به کاشانی و فداییان اسلام نداشته است. او برای رفع شبهه‌ی احتمالی – که البته برای پدید آمدنش در ذهن خواننده‌ی خود، هیچ سرنخی را در متن خودش لو نداده – بلافاصله ذکر می‌کند که فداییان اسلام، خود مصدق را هم تهدید کرده بودند. (۲۵) البته علتش، بنا به تأیید فرزند مصدق، وعده‌ی تأسیس حکومت اسلامی از ناحیه‌ی خود مصدق بود که به بهای آن، حاضر به حضور در ائتلاف جبهه‌ی ملی، پیش از ترور رزم‌آرا شده بودند. (۲۶) 

مشهور است که اگر در پرده‌ی اول یک درام، اسلحه‌ای در دست یک بازیگر باشد، این اسلحه باید در پرده‌ی آخر شلیک کند. این بیان دیگری‌ست از پیوستگی روایت داستانی در منطق یک درام. مسلم این است که با تهدید به ترور، مصدق عملاً اسلحه را در دستان خود نشان داده بود. صدای شلیک اسلحه شنیده شد و در پرده‌ی بعد مصدق، این بار در کسوت نخست‌وزیر در حال امضای حکم آزادی قاتل بود. حالا چطور می‌توان این قصه را روایت کرد، که پرده‌ی اول از یاد مخاطب برود؟! شگرد روایت‌گران ما، استفاده از به حاشیه راندن، و محو کردن پرده‌ی اول، و در عوض برجسته‌سازی و پررنگ کردن حواشی‌ست. قصه‌نویسی از آفریقای جنوبی گفته است که «دو چیز برای خوانندگان هیجان‌انگیز است. یکی تجربه‌ی انباشتن زمان و چگال کردن نقاط پراهمیت سیر وقایع قصه؛ و دیگری رقیق کردن و نادیده گرفتن یا رد شدن از دوره‌های بی‌اهمیت زمان ساعتی یا تقویمی. در واقع شاید لذت بردن از روایت در دل همین بازی با زمان نهفته باشد.» (۲۷) می‌توان گفت که اصولاً هر نوع روایتی، یا دست‌کم روایت‌های داستانی و روایت‌های تاریخی داستان‌گون، با همین شگرد غلیظ کردن و رقیق کردن آنات زمانی، یا پررنگ‌سازی و کم‌رنگ‌سازی وقایع ساخته می‌شود. آیا روایت مشهور بیهقی از اعدام حسنک وزیر، با همین شگرد نیست که علیرغم فاصله‌ی دور ما با ماجرا و فقدان هرگونه تجربه‌ی زنده‌ای از موضوع و آدم‌های مورد بحث، موفق به خلق یک تراژدی شده است؟ شاهرخ مسکوب درباره‌ی درهم‌بودگی و درهم‌تنیدگی روایت‌های داستانی و تاریخی که منحصر به سنت فرهنگی کشور ما نیست، می‌نویسد: « از زمان‌های پیش، تاریخ‌نگاری یکی از قلمروهای ویژه‌ی نثر فارسی بود و مورخان، سخندان و اهل ادب بودند. در این دوره (اواخر قاجاریه و اوائل پهلوی اول) ادیبان سخندان نیز به سهم خود در کار تاریخ‌نگاری دستی داشتند و تاریخ و ادبیات بیشتر از همیشه به هم بسته شدند. شاعر، ادیب، و مورخ  نام‌آوری چون ملک‌الشعراء بهار را می‌توان گویاترین نماینده‌ای دانست که به این «چندین هنر آراسته» و جمع بین شعر و ادب و تاریخ بود. اثر مشهور او، سبک‌شناسی یا تطور نثر فارسی، از نمونه‌های کامیاب مطالعات «ادبی- تاریخی»ست.» (۲۸) اما این واقعیت که در حد یک سنت فرهنگی قدمت پیدا کرده است، نباید با اتکاء به این قدمتی که دارد، بهنجار (نرمال) تلقی شود. خوشبختانه در دهه‌های اخیر، آثاری زیر عنوان تاریخ درباره‌ی گذشته‌ی ما تألیف شده، که از خصلت‌های روایت‌های داستانی، تا حد بسیاری فاصله گرفته است.     


پانوشت‌ها

[۱] - رضا براهنی، قصه‌نویسی، انتشارات البرز، چاپ چهارم، ۱۳۶۸، ص۵۵-۵۶

[۲] - محمدعلی همایون کاتوزیان، اقتصاد سیاسی ایران: از مشروطیت تا پایان سلسله‌ی پهلوی، ترجمه‌ی محمدرضا نفیسی و کامبیز عزیزی، نشر مرکز، چاپ نوزدهم ۱۳۹۲ صفحه‌ی ۲۲۱

[۳] - این در واقع یک اصطلاح فقهی‌ست که جعل آن را به محمدباقر صدر، فقیه شیعه نسبت می‌دهند و معنای تحت‌الفظی‌اش «منطقه‌ی خالی»ست؛ صدر به محدوده‌های از حیات شهروند مسلمان که به نظر می‌رسد شارع در خصوص آن حکمی نداده است، «منطقه‌الفراغ» اطلاق می‌کرد و روا می‌دانست که حاکم سیاسی با معیار عقل عرفی و یا هر معیار دیگری، در آن منطقه قانون‌گذاری کند.   

[۴] - محمد قائد، عشقی: سیمای نجیب یک آنارشیست، انتشارات طرح نو، چاپ دوم ۱۳۸۰، فصل دوم، صفحه‌ی ۲۹. شایان ذکر است که پرسش‌هایی از این دست که در واقع ساختارشکن روایت‌های رایج از تاریخ سیاسی معاصرند، به ویژه همین پرسش در ارتباط با ادعای «کودتا» علیه دولت مصدق، طی سال‌های اخیر به تدریج طرح شده و قائد نیز به آنچه که می‌توان اسطوره‌زدایی از نهضت ملی شدن صنعت نفت نامید، پیوسته است. 

[۵] - فاطمه رستمی، تحلیل گفتمانی تاریخ: گفتمان جنگ و تدبیر در تاریخ میانه‌ی ایران، انتشارات لوگوس، چاپ اول ۱۳۹۷

[۶] - رجوع کنید به: مجموعه مقالات محمدعلی فروغی، انتشارات توس، جلد دوم، چاپ دوم، زمستان ۱۳۸۷، «تأثیر رفتار شاه در تربیت ایرانی» به ویژه صفحه‌ی ۷۱ 

[۷] - «بهرام [گور] به خوبی تشخیص داد که الیگارشی جبار از او چه می‌خواهد. از این جهت، اسماً پادشاه بود و رسماً خود را تسلیم «چهار شین»ِ شعر و شکار و شهوت و شراب کرد. نخستین سرایندگی اشعار را به او نسبت می‌دهند. بهرام موسیقی را نیز دوست می‌داشت. لازمه‌ی کمال یک اپیکوریانیسم نیز باید چنین باشد. بهرام بر بنیاد سیاست خوشگذرانی و نفس‌پرستی و جهت راندن جوانان سوی پارتی‌ها و شب‌نشینی‌ها و عیاشی‌ها و مستی‌ها و بی‌خبری‌ها بودجه‌ی هنگفتی اختصاص داد. گروه‌های گوناگون رامشگر، رقاص، آوازخوان، خنیاگر مزدور را از خارج استخدام و وارد ایران کرد...» رجوع کنید به: ابوالفضل قاسمی، سیر الیگارشی در ایران: از گوماتا تا کودتا، چاپخانه‌ی کاویان، انتشارات ققنوس، چاپ اول ۱۳۵۷ ص۷۰  

[۸] - رجوع کنید به: احسان طبری، جامعه‌ی ایران در دوران رضا شاه؛ انتشارات انجمن دوستداران احسان طبری، (نسخه‌ی دیجیتال)، ص ۵۸  

[۹] - درباره‌ی این تقسیم‌بندی جریان‌های بزرگ فکری به سه تیپ کلی، رجوع کنید به بخش دوم («پدیده‌های پایه») متافیزیک صورت‌های سمبولیک اثر ارنست کاسیرر:

Ernst Cassirer, The Philosophy of Symbolic Forms, volume IV: The Metaphysics of Symbolic Forms, translated by John Michael Krois, edited by John Michael Krois & Donald Phillip Verene; Yale university press, 1996.

و یا شرحی از نگارنده از همین بخش از اثر کاسیرر در «سنخ‌شناسی تفکر فلسفی از منظر ارنست کاسیرر» در قلمیاران، شماره‌ی ۲۴

[۱۰] - رجوع کنید به: گئورگ لوکاچ، تاریخ و آگاهی طبقاتی: پژوهشی در دیالکتیک مارکسیستی، «مارکسیسم ارتدوکس چیست؟» ترجمه‌ی محمدجعفر پوینده، انتشارات تجربه، چاپ اول ۱۳۷۷ ص۹۱

[۱۱] -  از جهت ایدئولوژیک جنبش اسمعیلی موجی است از جنبش تشیع به عنوان پرچم مسلکی و مرامی ایرانیان علیه خلافت. درست است که دین اسمعیلی در ایران فاتح نشد ولی کیش اثنی عشری سرانجام پیروز گردید و از آن جهت باید گفت که تلاش‌ها بی ثمر و عبث نیافتاد و بالاخره به جائی رسید. جنبش اسمعیلی با فعالیت همه جهته‌ی خود از مهمترین جنبشهای تاریخ است و از اینکه مرکز فعال این جنبش و میدان خلاقیت آن ایران بود، مردم سرزمین ما حق دارند بدان ببالند. نام داعیان و مجاهدان اسمعیلی که در راه آرمان‌های به شکل نسبی مترقی زمان خود بی‌باکانه رزمیدند ثبت صحیفه‌ی جاوید تاریخ است و میتواند الهام بخش مجاهدان امروزی میهن ما باشد.» احسان طبری، برخی بررسی‌ها درباره‌ی جهان‌بینی‌ها و جنبش‌های اجتماعی در ایران، انتشارات انجمن دوستداران احسان طبری، (نسخه‌ی دیجیتال)، ص۳۳۰  

[۱۲] - رضا براهنی، همان، ص۵۵

[۱۳] احسان طبری، جامعه‌ی ایران در دوران رضا شاه، همان، ص۱۱۲-۱۱۳

[۱۴] - بزرگ علوی، چشمهایش، موسسه‌ی انتشاراتی نگاه، چاپ دوازدهم، ۱۳۷۲، نسخه‌ی دیجیتالی فیدیبو (حالت تمام‌صفحه)، ص ۲۱

[۱۵] اینکه در واقعیت حیات اجتماعی، این روشنفکر است که به زنان زیبا بی‌اعتنایی می‌کند و یا برعکس، او کسی‌ست که از ناحیه‌ی زنان بی‌اعتنایی می‌بیند، پرسش خوبی‌ست که می‌توان درباره‌ی آن تحقیق کرد. یکی از این تحقیقات را با تمرکز به مورد نیما یوشیج، در فصلی به نام «مشکل نیمای جوان با خانم‌ها» می‌توانید در اثر زیر بیابید:

ایلیا کیان احمدی، افسانه و نیمای جوان، انتشارات فرزانه، تهران، چاپ اول، ۱۳۹۴  

[۱۶] - این نوع کاراکترپردازی، در نمایشنامه های اکبر رادی، از جمله پلکان، و شب روی سنگفرش خیس هم دیده می شود. در پلکان، اصولاْ یک ضدقهرمان به نام بلبل داریم که با خیانت و بدذاتی مدارج رشد و ترقی در یک اقتصاد بازار آزاد را طی می‌کند. کسی که ممکن است امروز شما بخواهید نام «کارآفرین» روی او بگذارید تا به کارکرد مثبت این تیپ اجتماعی اشاره کرده باشید، در پلکان اکبر رادی گویا تنها نسخه‌ی ایرانی تاجر ونیزی‌ست که قضاوت اخلاقی می‌شود و چیز مثبتی در او دیده نمی‌شود. در شب روی سنگفرش خیس، ماجرا بعد انقلاب ۵۷ روایت می‌شود و به نوعی روایت استیصال خود همین روشنفکر است (کاراکتر مجلسی) که نه ماحصل انقلاب باب میلش درآمده و نه از دست و زبان گروه‌های اجتماعی رقیب، امن و امانی دارد. کاراکتر فلکشاهی که پزشکی خانم‌باز و فرنگی‌مآب است و در تدارک مهاجرت از کشور، نماینده‌ی تیپ فن‌سالار (تکنوکرات)‌ است که مانند کاراکتر سرتیپ آرام در رمان چشمهایش، این قدر ناجوانمرد هست که بخواهد از گرفتاری و نیاز یک زن جوان، به زشت‌ترین شکل سوءاستفاده کند. در مجموع نمایشنامه‌های اکبر رادی، مثال بارزی از ادبیات چپ در قلمرو ادبیات نمایشی‌ست. اما کار این نمایشنامه‌نویس موفق و پرکار، مجالی دیگر برای تحلیل و بررسی می‌طلبد که از حوصله‌ی این نوشته بیرون است.   

[۱۷] - احسان طبری، جامعه‌ی ایران در دوران رضاشاه، همان، صص ۵۶ -۵۵

[۱۸] - بزرگ علوی، چشمهایش، همان، (حالت تمام‌صفحه) ص ۲۰۷

[۱۹] « مصدق و چند تا آخوند و بازاری به دربار متحصن شده‌اند به عنوان اینکه انتخابات آزاد نیست. من از تمام این جریانات عقم می‌نشیند.» نامه‌ی مورخه‌ی دوشنبه ۲۳ دی ماه ۱۳۲۵- رجوع کنید به: صادق هدایت، هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورایی، مقدمه و توضیحات از ناصر پاکدامن، کتاب چشم‌انداز، پاریس، چاپ دوم، با تصحیحات و اضافات، زمستان ۱۳۷۹، ص۸۱.

[۲۰] - جلال متینی، نگاهی به کارنامه‌ی سیاسی دکتر محمد مصدق، شرکت کتاب، چاپ اول ۱۳۸۴، ص ۹۶

[۲۱] - علت بازداشت و اتهام مصدق چندان روشن نیست. احتمالاً با عزل و بازداشت نخست‌وزیر وقت (۱۳۱۹)، متین دفتری، که داماد مصدق بود، مربوط باشد چرا که مقارن با آن اتفاق افتاد. شاه در مأموریت برای وطنم می‌نویسد که اتهام مصدق همکاری با یک دولت خارجی بود و از آنجا که متین دفتری را به ظن ارتباط مشکوک با سفارت آلمان عزل و بعد ۱۳۲۰ زندانی کردند، ممکن است ظنی مشابه به مصدق برده باشند. گزارش این بازداشت و شفاعت بعدش، که موجبش در واقع ارنست پرون، دوست و همکلاسی محمدرضا پهلوی بوده، از چهار منبع، در اثر پیش‌گفته‌ی جلال متینی آمده است. رجوع کنید به: جلال متینی، همان، صص ۱۱۹-۱۱۷ و صص ۱۲۹-۱۲۴

[۲۲] - کاوه بیات، انجمن‌های ایالتی و ولایتی به روایت رزم‌آرا، فصلنامه‌ی گفتگو، شماره‌ی ۲۰ ص ۴۴

[۲۳] - «آقای دکتر بقایی با روش خاص خود به تفصیل از تاریخچه‌ی مبارزه برای استیفای حقوق ملی از نفت بحث به میان آورد و از این که در جبهه‌ی ملی از فرمول ملی شدن صنعت نفت اخیراً بحث شده آقای دکتر بقایی فرمودند چون دکتر فاطمی از این فرمول جداً دفاع کرد من نسبت به آن ظنین بودم ولی حالا یقین دارم که ملی کردن صنعت نفت فرمول خود انگلیس‌هاست و در اطراف این ادعا دلایل زیادی اقامه کردند...» این مقاله در زمانی منتشر شده که اختلاف داخل این جبهه به شدت بروز کرده و بقایی و کاشانی علیه مصدق موضع گرفته‌اند؛ اما ملکی خود، علیرغم انتقادات بسیار، همچنان به مصدق وفادار مانده بود. خلاصه‌ی سخن ملکی این است که او با جدیت، از این ایده دفاع کرده و مخالفت بقایی را هم متحمل شده است. در این مقاله، موضع مصدق را مسکوت می‌گذارد. رجوع کنید به: خلیل ملکی، مجموعه مقالات خلیل ملکی، به کوشش رضا آذری شهرضایی، جلد چهارم، نشر اختران، چاپ اول، ۱۳۹۶، ص۲۵۲۷

[۲۴] - به عنوان یک نمونه در همین فصل: «مصور رحمانی گفتگوی خود را با سرهنگ دیهیمی کمی پس از واقعه‌ نقل می‌کند و از نامه‌ای حرف می‌زند که دیهیمی به شاه نوشته و برای او خوانده بود. در پایان نامه نوشته بود (البته رحمانی تأکید می‌کند که از روی حافظه این کلمات را نقل می‌کند): چنانچه اعلیحضرت به خوبی می‌دانند، برای از میان بردن سپهبد رزم‌آرا، غیر از آقای علم، هیچ‌کس به اندازه‌ی چاکر سهم نداشت.» رجوع کنید به: محمدعلی همایون کاتوزیان، مصدق و مبارزه برای قدرت در ایران، نشر مرکز، چاپ اول، اسفند ۱۳۷۲، ص ۱۰۷ – نقل این موارد به ویژه در موضوعی مانند توطئه‌ی حذف فیزیکی در تاریخ سیاسی، گاهی ناگزیر است و اشکالی به آن وارد نیست. اما مراعات درجه‌بندی اهمیت اسناد ایجاب می‌کرد که خواننده از محتوای نطقی که ثبت شده و به موضوع مربوط است، اطلاع حاصل کند تا به لحاظ ذهنی، در وضع بهتری برای قضاوت قرار بگیرد. کاتوزیان در اثر دیگر خود، اقتصاد سیاسی ایران هم، بی‌آنکه به تهدید علنی مصدق به ترور اشاره‌ای حتی کوچک کند، بلافاصله به نقش یا رضایت احتمالی شاه در حذف فیزیکی او می‌پردازد. رجوع کنید به: کاتوزیان، اقتصاد سیاسی ایران، همان، صص ۲۰۵-۲۰۴  

[۲۵] - یرواند آبراهامیان، تاریخ ایران مدرن، ترجمه‌ی محمدایراهیم فتاحی، نشر نی، چاپ دوم، ۱۳۸۹، ص ۲۱۴

[۲۶] - غلامحسین مصدق، فرزند مصدق، در کتاب در کنار پدرم می‌نویسد که نواب صفوی، رهبر فداییان اسلام، به پدرم پیغام داد که: «ما شما را نخست‌وزیر کرده‌ایم [اشاره به قتل هژیر و رزم‌آرا] حالا باید قوانین اسلام را پیاده کنی. و چون جواب مساعدی به او داده نشد، نامه‌ای با جوهر قرمز برای پدرم فرستادند و او را تهدید کردند که خودت، پسرانت، و نوه‌هایت را خواهیم کشت.» نقل نگارنده از: جلال متینی، نگاهی به کارنامه‌ی سیاسی دکتر محمد مصدق، همان، ص۲۴۸ 

[۲۷] - اچ. پورتر ابوت، سواد روایت، ترجمه‌ی رویا پورآذر و نیما اشرفی، نشر اطراف، چاپ پنجم، ۱۳۹۸، ص ۳۱

[۲۸] - شاهرخ مسکوب، داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع، ص ۱۸