حکمت پهلوی و ستیزهجویی پسااستعماری
بابک مینا
حکمت پهلوی و ستیزهجویی پسااستعماری
بابک مینا
بابک مینا
فریدون - بابک مینا در رشته مردمشناسی در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران تحصیل کرد. سپس به فرانسه رفت و از دانشگاه لیون ۳ فوقلیسانس فلسفه دریافت کرد. او در حال حاضر در مدرسه مطالعات عالی علوم اجتماعی پاریس، دانشجوی دکترای فلسفه است. بابک مینا در کنار تحصیل دانشگاهی به صورت جدی به روزنامهنگاری نیز میپردازد. عضو تحریریهی «رادیو زمانه» و ماهنامه «قلمرو» بوده است و اکنون سردبیر «فصلنامه شهریور» است.
ما
فاتحان شهرهای رفته بربادیم.
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه،
راویان قصههای رفته از یادیم.
آخر شاهنامه، مهدی اخوان ثالث
اگر تاریخِ روابطِ دولتهایِ شرقی با دولتهای غربی را از قرن شانزدهم تا اواخر قرن هجدهم پی بگیریم، خواهیم دید توازنِ نسبیِ قدرت میان آنها برقرار است. دولتهای چینگ در چین، گورکانی در هندوستان، صفوی در ایران، و دولت عثمانی کم و بیش با دولتهای قدرتمند اروپایی همسنگند. در قرن نوزدهم توازنِ نسبیِ قدرت به گونهای ناگهانی به نفع اروپای غربی به هم میخورد. در طی چند دهه دولتهای باشکوه و قدرتمند شرق فرسوده و بیتوان میشوند، و پهلوانانِ کهنِ شرقی یکی پس از دیگری به خاک میافتند. دو جنگ تریاک چین را خوار میکند، نفوذ کمپانی هند شرقی و سپس سلطهٔ سیاسی بریتانیا بر هند در نیمهٔ قرن نوزدهم، هند را طفیلی بریتانیا میکند، دو شکست دولت قاجار از روسیه تزاری ایران را تحقیر میکند، و بالاخره امپراتوری عثمانی را خردهخرده و لایهلایه میسایند تا نهایتاً در اوایل قرن بیستم و در جنگ جهانی اول از هم میپاشد. انقلاب صنعتی و استقرارِ نهاییِ تمدنِ جدید در اروپای غربی شکافی هراسانگیز میان شرق و غرب ایجاد میکند.
سقوط، شکست، خفّت. نخبگان مشرقزمین ناگهان از شادخوابی کهن بیدار میشوند و خود را در مغاکِ جهانِ جدید میبینند. اینچنین است که آگاهیِ زخمی و ناشادِ نخبگانِ مشرقزمین متولد میشود، و همراه با آن مالیخولیا نسبت به گذشتهٔ پرشکوه و مرثیه برای خویشتنِ قربانی و ستمدیده به سکّهٔ رایج بدل میشود. در میان شاعران معاصر ایرانی مهدی اخوان ثالت یکی از درخشانترین راویان این آگاهی زخمی و و این مالیخولیای پسااستعماری است. در شعر مشهور «آخر شاهنامه» شاعر، راوی رؤیایی خوش میشود که خیلی زود در کابوسی سرد غرق میشود. گذشتهٔ پرشکوه رجزخوانان و کوسزنان برای فتح «پایتخت قرن» میآید. گویی آماده میشویم که شاعر رزمنامهای نو در وصفِ فتحِ پایتختِ تمدنِ جدید بسراید. اما نقطهٔ اوج رؤیا پرتگاه سقوط است. گذشته، گذشته است و آنچه به جا مانده جز خاکستر خیال نیست. شاید روزی باید تاریخِ تکوینِ این نگاهِ سودازده را در ادبیات ملتهایِ تحتِ استعمار یا مجروح از امپراتوریهای غربی بنویسیم. مالیخولیای پسااستعماری دستکم با دو صفت مشخص میشود: نخست تمنّایی ویرانگر برای بازگشت به گذشتهای طلایی، و دوم کینتوزی نسبت به غرب یا تمدن جدید که با حسی مغموم و خشمگین از قربانی بودنِ خود کامل میشود. گویی ملتهای مشرقزمین قربانی دسسیهٔ شیطانیِ تاریخ هستند. بر زمینهٔ همین آگاهی مجروح بود که اندکاندک روشنفکرانی سربرآوردند که این کینتوزی را به نظریات و گفتارهایی سیاسی بدل کردند و انواع و اقسام ایدئولوژیهای ستیزهجو و جهانسومگرا را شکل دادند. این گفتارها در سه بستر ملیگرا، چپگرا و اسلامگرا شکل گرفت و به فرهنگِ سیاسیِ غالب بسیاری از کشورها بدل شد.
اهمیت «حکمت پهلوی» در سیاست خارجی و نگاه به نظم بینالملل وقتی بیشتر به چشم میآید که ایران پهلوی را در چنین بافتار فکری و سیاسی ببینیم. دورانی که دودمان پهلوی بر ایران حکومت میکرد (۱۹۷۹ ـ ۱۹۲۵) زمانهای بسیار پرآشوب و ناپایدار بود که در آن انواع ایدئولوژیهای ضداستعماری و ضدغربی به محبوبیتی فراگیر دست پیدا کردند. انواعی از سوسیالیسم، پانعربیسم، و بعدتر اسلامگرایی ذهنهای نخبگان و بخش بزرگی از تودههایِ جوامعِ مسلمان را مسخّر کرد. گویی اکنون پس از دههها شکست و عقبنشینی ملتهای پیرامونی میخواستند انتقام خویش را از تمدن جدید غربی بستانند. رهبران پسااستعماری با سوار شدن بر موج احساسات تودهای تلاش کردند عصری نوین را وعده دهند که در آن شرق کهن مجدداً در قالبی نو زنده خواهد شد. اما این نوزایی قالبی ایدئولوژیک و تنگنظرانه به خود گرفت که در نهایت موجب ویرانی بیشتر شد. از میان رهبران پسااستعماری در کشورهای مسلمان میتوان به نمونهٔ جمال عبدالناصر و سرنوشت تراژیک ملیگرایی عربی اشاره کرد.
ملیگراییِ تلافیجو و تودهگرای عبدالناصر در مصر زمانی الگوی آرمانیِ رهبرانِ پسااستعماری در جهان عرب بود. الگویی که در شخصیت صدام حسین به تراژیکترین حالت خود رسید و کشور عراق را به فاجعهای تمام عیار کشاند. ملیگرایی عربی که امروز بنبست و مصیبتی آهافزا برای جهان عرب است، روزگاری امید تودههای عرب بود. در مصر برآمدن اخوانالمسلمین شکلی دیگر از مالیخولیای پسااستعماری را آشکار کرد: مؤمنانی سودازدهٔ سیاست که باورهایشان هیچ شباهتی به ایمان زاهدانِ بزرگِ جهانِ اسلام نداشت. مؤمنانی که بیشتر به تروریستهای آنارشیست و پیکارگران کمونیست شبیه بودند تا به زاهدان و عابدان قرنهای گذشته. هویتِ مجروحِ پسااستعماری خود را در نبردی ابدی با «غرب» میبیند و سرچشمهٔ تمام شرور را در مغربزمین میجوید. او همواره قربانی است و هرگز در هیچ خیری یا شرّی عاملیت ندارد.
در این دورهٔ خطرخیز و سودازده نخبگانِ دولتِ پهلوی و در رأس ایشان دو پادشاه آن، برکنار از ایدئولوژیهای ستیزهجوی دوران بودند. اگرچه گاه نگاهی نوستالژیک به گذشته داشتند، و حتی گاه بدبین و مظنون به دولتهای غربی بودند، اما در عرصهٔ سیاست تا حد ممکن مطابق حکم عقل و مصلحت کشورداری عمل میکردند. سیاست خارجی هر دولتی محصول نهایی نگرش آن دولت و رهبرانش به جهان و نظم بینالملل است. دستگاه دیپلماسی پهلوی با ارزیابی واقعبینانه و عملگرایانه از قدرت و اهمیت ایران در منطقه و جهان تلاش میکرد موقعیت بینالمللی ایران را ارتقاء دهد. نه چندان اسیر ملیگرایی پرخاشجو و انتقامگیر بود، نه چشمانداز میهندوستانه را فروگذار کرد. نخبگان پهلوی از سویی تلاش کردند رابطهای سنجیده و معتدل با گذشته برقرار کنند، و از سویی دیگر در جهان جدید در جستجوی جای شایستهای برای ایران بودند. وقتی در احوال شخصی محمدرضا پهلوی دقیق میشویم، شاید نشانههایی از حسرت مألوف نخبگان مشرقزمین بیابیم، اما این حسرت تا سرحد ایدئولوژیای کور علیه غرب و تمدن جدید پیش نمیرود. تجلّی این همه را در سیاست خارجی وی خصوصاً در دو دههٔ آخر حکومتش میتوانیم ببینیم. ایران به تدریج و به موازات بیشتر شدن توان اقتصادی و نظامیاش موضع مستقلتری در سیاست خارجی اتخاذ میکرد. در عین حال دستگاه دیپلماسی پهلوی واقعبینانه میدانست برای حفظ امنیت خود در برابر شوروی نیاز به همکاری با امریکا و نزدیکی به آن دارد. ترکیبی از واقعبینی و میهندوستی مسئولانه.
چکیدهٔ حکمت پهلوی در سیاست خارجی را میتوانیم در این نکته خلاصه کنیم: جهان را نمیشود تغییر داد، اما میتوان در آن «جا» گرفت. جهان خوشایندیها و ناخوشایندیها خود را دارد. بسیار مصیبتها ممکن است بر سر ملتها بیاید، اما هر ملتی باید بتواند سرانجام به رابطهای سالم و خردمندانه با خود و جهان دست یابد. اگر نتواند به چنین سلامتی دست یابد بیماری آن را فرا میگیرد. سیاست خارجی بیمارگونهٔ جمهوری اسلامی نمونهای از این بیماری ویرانگر است. در برابر این مالیخولیای سیاه، حکمتِ روشنِ پهلوی نه در پشت سر ما، که پیش روی ماست.