در نسبت شاه و شهر
محسن بنائی
در نسبت شاه و شهر
محسن بنائی
محسن بنائی
فریدون: محسن بنائی، پژوهشگر تاریخ است. او در آلمان در کنار تحصیل در پزشکی، در رشته زبانشناسی تطبیقی با گرایش ایرانشناسی نیز دانش آموخت. از او کتابهایی چون «مغاک تیره تاریخ» منتشر شده است. بنائی اکنون سردبیری فصلنامهی «شهریور» را نیز بر عهده دارد. محسن بنائی در این مقاله که در مرز بین اندیشه سیاسی و تاریخ ایران گام میزند، نسبت شاه و شهر را به بحث میگذارد و به گفتهی خود، پیوند این دو را هم از دیدگاه زبانشناسانه و هم در سپهر ایدئولوژی فرمانروایی ایرانی مورد بررسی قرار میدهد
زمستان ۲۵۸۳ (۱۴۰۳)
درآمد
بزرگترین آسیبی که جنبش روشنفکری ایران در پی اشغال ایران در سال ۱۳۲۰ بدان دچار شد، همانا نگریستن در خویش با چشم دیگران بود. اگر سرآمدان جنبش مشروطه از همان آغاز تا پیش از تبعید رضا شاه بزرگ همه ارزشهای والای جهان نوین را در بستر فرهنگ ملی به ایرانیان شناساندند، پس از پیدایش حزب توده جامعه ایران به ناگاه با نسلی از «ناروشنفکران» (۱) روبرو شد که نگاه بومی را برابر با نژادپرستی و فاشیسم میدانستند و خویشتن خویش را با زبان فرنگیان تعریف میکردند.
در چنین سپهری بود که افسانه «دموکراسی آتنی» در میان ایرانیان گسترده شد. این افسانه البته که میتوانست پشتوانهای برای ایرانستیزی نهفته در ژرفای مارکسیسم ایرانی هم باشد، چرا که درست به مانند همتایان خداپرست خویش، مارکسیستهای پرو-سوویت (۲) نیز دچار یک کینه ایدئولوژیک با این سرزمین بودند و هرآنچه که نام و نشانی از ایران داشت، در نگاه آنان پست و پلید، یا دستکم ناشایست بود. گزاره هستهای این افسانه این بود که به وارونه آنچه که مارکس آن را «استبداد شرقی» (۳) نامیده بود، در یونان سیاست (πολιτικά / politiká) در پیوند تنگاتنگ با شهر (πόλις / pólis) بود و از همین رو دموکراسی تنها در آتن میتوانست پدید آید.
در نوشته پیشرو، به پیوند شاه و شهر، هم از دیدگاه زبانشناسانه و هم در سپهر ایدئولوژی فرمانروائی ایرانی پرداختهام، و به این نکته که همین دوگانهی یونانی (pólis / politiká) را ما در فرهنگ ایرانی نیز به گونهی (شاه / شهر) یا (Xšāyaθiya / xšaça) داشتهایم. ولی پیش از آنکه به دوگانه شاه و شهر و پیوند آنها با یکدیگر بپردازم، نخست اندکی درباره همزاد یونانی آن خواهم نوشت.
پولیس و پولیتیک
همانگونه که رفت، در زبان یونانی دو واژه شهر و سیاست از یک ریشه هستند و این همانندی، بسیاری از نظریهپردازان را بر آن میدارد که یونان را در پهنه سیاست جهان باستان پدیدهای تکینه بپندارند و بر این افسانه پای بفشارند که اگر اروپا به دموکراسی رسید و دیگر کشورها نرسیدند، تنها از آن رو که دموکراسی در خاک فرهنگ این قاره ریشه داشت و هرگز نمیتوانست در جایی دیگر پا بگیرد. ولی آیا میتوان از یک همانندی ریشهشناسانه به برداشتی چنین شگرف رسید؟ آیا یونانیان تنها کسانی بودند که سیاست و فرمانروائی را در پیوند با شهر و مردمان آن درمییافتند؟ به گمانم دانش زبانشناسی میتواند ما را در پاسخ به این پرسشها یاری دهد.
واژه پولیس در یونانی باستان برگرفته از ریشه کهن هندواروپایی (-pel) در چم «گردآمدن» یا «پُرشدن» است، چیزی مانند «هگمتانه» (Hagmatāna) در زبان پارسی باستان، که جایگاه گردآمدن قبیلههای مادی بود و دیرتر به پایتخت پادشاهی ماد فرا رُست. از ریشه (-pel) دیرتر واژه «پولیس» پدید آمد و از دل آن «پولیتیس» (πολίτης / polítis) به در آمد، که همان شهروند پارسی است. بدینگونه واژه پولیتیک نگاه به کنش شهروندان داشت، چه در میان خویش و چه در برابر حکومت. به دیگر سخن پولیس شهر بود، پولیتیس باشندهی آن و پولیتیک شیوه زیستن در آن. همین واژه در ریخت Politeia به زبان لاتین راه یافت، که هم شهر بود، هم مردمان آن و هم شیوه ساماندهیاش. نزدیک به همه، زبانهای اروپائی این واژه را از رومیان باستانی برگرفتند و در واژهنامههای سیاسی-اجتماعی خود جای دادند.
این گشتوگذار کوتاه زبانشناسانه در نگاه نخست چشماندازی فریبنده را در برابر چشمان خواننده مینهد که کار را بر باور افسانه شیرین «دموکراسی آتنی» آسان میسازد. ولی آیا پیوند شهر و شهروند و قانون و فرمانروا به همین زیبائی و شکوهمندی بود؟ برای پاسخ به این پرسش باید نخست واژه «مردم / دموس» (δῆμος / dēmos) را وا بگشاییم. مردم، واژهای که بهویژه در میان هواداران مارکسیسم (به مانند همزادش «اَلنَّاسُ» در میان اسلامیستها) بسیار هواخواه دارد، در یونان باستان هیچ پیوندی با آنچه که ما امروز از آن در مییابیم نداشت. «مردم» در بستر یونانی-آتنی آن تنها به مردان شهروند آتن گفته میشد و اینان درسد ناچیزی از همه باشندگان آتیکا را دربرمیگرفتند (۴). بردگان، زنان، کودکان، و بیگانگان (Μέτοικοι / metoikoi) هرگز در چارچوب «مردم» یا دموس نمیگنجیدند. به دیگر سخن این دموکراسی یا فرمانروایی مردم بر دوش انبوهی از زیوندگان برپا شده بود که خود بخشی از آن به شمار نمیآمدند و راهی به آن نداشتند. همینجا گفتنی است که در ایران باستان هم بردهداری وجود داشت، ولی آنچه که شایان ارجی ویژه است، این نکته است که بردهداری در ایران با برداشت مارکسی آن هرگز یک شیوهی تولید نبود. به دیگر سخن نه شکار سازماندهیشده بردگان و نه خریدوفروش آنان و نه به کارگرفتن آنان در شاخههای گوناگون اقتصادی (معدن، کشاورزی و . . .) برای انباشت سرمایه انجام نمیگرفت. در یونان ولی چرخ اقتصاد به دست انبوه بردگانی میچرخید، که چندین برابر آزادان بودند، بیآنکه بهرهای از آن دارائیها داشته باشند. موسس فینلّی حتا تا بدانجا پیش میرود که مینویسد: « خیوس (Χίος / Chios) – شهری که به گفته تئوپومپوس برای نخستین بار خرید و فروش برده را آغاز کرد – در سدهی ششم پیش از میلاد دموکراسی زودهنگامی را تجربه کرد. از این رو درباره این جنبه تاریخ یونان چکیدهوار میتوان گفت: آزادی و بردهداری دو پدیده جامعه آتن بودند که فراز و فرودشان در پیوند با یکدیگر بود» (۵).
این ولی همه داستان دموکراسی یونانی نبود. در پی انباشت سرمایههای هنگفت، آتنیها در سودای فرمانروایی بر همه یونانیان و پیریختن یک امپراتوری یونانی شدند. این بلندپروازی راه به نبردهایی برد که در تاریخ به آنها جنگهای پلوپونزی میگویند. فرجام این جنگها پیروزی اسپارت (با کمکهای اردشیر دوم هخامنشی) و فرمانروائی «سی ستمگر» (403 – 404 پیش از م.) بر آتن بود. تاریخنگاران این دوران را به مانند بازه کوتاه پس از انقلاب فرانسه «حکومت ترور» مینامند، در همین زمان کوتاه بیش از 1500 تن اعدام شدند (۶). در سال ۴۰۳ پیش از میلاد دموکراسی دوباره بازسازی شد (Restauration)، ولی یکی از شرمآورترین رخدادهای تاریخ یونان، یعنی اعدام سقراط درست در همین بازه روی داد. اگرچه حکومت دموکراسی آتن سقراط را - که اروپائیها او را برترین فیلسوف جهان باستان مینامند - به «گمراه کردن جوانان» و «توهین به خدایان یونانی» متهم کرد و جامی لبالب از شوکران را به او نوشاند، ولی افلاطون بر آن است که آنان او را به دلیل دشمنی سرسختانهاش با دموکراسی از میان برداشتند (۷). آنچه که دموکراسی آتنی نامیده میشود، در سودای سنگین پیریزی یک امپراتوری نیرومند خفه شد، در کوتاهزمانی شهروندان «آزاده» باورمند به دموکراسی نه تنها سر به فرمان مقدونیان نهادند، که اسکندر و دیمتریوس پوليوركتس را به جایگاه خدایان فرا کشیدند و به پرستش آنان پرداختند (۸).
شاه و شهر
اکنون که پیوند میان پولیس و پولیتیک وا کاویده شده، به پیوند میان شهر و شاه میپردازم. تُهی از هوده نخواهد بود اگر که این بخش را با برداشت ایرانیان از واژه مردم آغاز کنم. اگر در یونان «دموس» تنها بخش ناچیزی از باشندگان کشور را دربرمیگرفت، مَرتیَه (Martiya) پارسی در چم «همه»ی زیوندگان یک سرزمین بود. داریوش بزرگ از این واژه با بسآمد بسیار یاد میکند و برای نمونه مینویسد:
«خدای بزرگ است اهورامزدا،
که این زمین را آفرید،
که آن آسمان را آفرید،
که مردم را آفرید،
که شادی را برای مردم آفرید» (۹).
ولی پیوند میان شیوه فرمانروایی و زیستگاه آدمیان در زبان پارسی چگونه بود؟ آیا همانگونه که «پولتیک» و «پولیس» از نگرگاه زبانشناختی دو شاخه یک درختاند، میتوان چنین پیوندی را میان «شاه» و «شهر» نیز یافت؟
هر دوی این واژهها از ریشه «خشا» (xša) برگرفته شدهاند، که خود از ریشه کهنتر هندواروپایی (k̑sei- یا k̑s̑ei-) در چم فرمان راندن و درخشیدن است. پس شاه (xšāyaθiya) و شهر (xšaça) دو وجه یک کارواژه بودند، شاه کسی بود که فرمان میراند و شهر جایی بود که این فرمان در آن روان میشد. بدینگونه بهمانند نمونه یونانی اینجا هم شیوه فرمانروایی/فرمانروا از نگرگاه زبانشناسی از همان جایی برخاسته بود که شهر با مردمانش، شهر سامانه بود و شاه سامانگر؛ ولی شهر ایرانی همان پولیس یونانی نبود. پولیسهای یونانی همان چیزی بودند که ما امروزه به نام شهر میشناسیم، ولی «شهر» پارسی بیشتر به واژه کشور امروزین میمانست، همانگونه که به روزگار ساسانیان سرتاسر ایرانزمین را با آن مینامیدند: ایرانشهر (Ērānšahr) بسیار فراتر از یک پولیس، سرتاسر زیستگاه ایرانیان را دربرمیگرفت.
در پیوند با دوگانه شهر و شاه میتوان گفت شهر در پارسی باستان و میانه همان چیزی بود که در پارسی نو به آن «قلمرو» میگوییم: «گسترهای که قلم دیوانیان در آن روان است». اینچنین ما با درونمایه دیگری روبرو هستیم که برای یک شاهنشاهی گسترده با نیمی از مردمان آن روز جهان، و نه برای دولت-شهر کوچکی با کمابیش نیم میلیون زیونده برساخته شده بود: شهر پارسی زیستگاه انسانهایی بود که همه آنان - حتا بردگان - «مردم» به شمار میآمدند و در زیر قانون یک پادشاه میزیستند. پولیس یونانی ولی شهری بود که تنها درسد ناچیزی از زیوندگانش به آن راه داشتند و انبوهی سترگ از همزیستان آنان «دموس» شمرده نمیشدند.
واژه دیگری که در این جستار شایسته ارجی ویژه است، «شهریور» است، خشثرهوئیریه (xšaθra-vairiia) یک از شش امشاسپند در جهانبینی مزدیسنا است که آن نیز برگرفته از همان “خشا” (xša)، همزمان نماد «فرمانروائی نیک»، «کشور آرمانی» و «سرزمین آرزوها» است. فراتر از آن، این امشاسپند دستگیر و یاریرسان نیازمندان و بینوایان (۱۰) و پاسدار دادگری و دادمندی و نگهبان «اَشه»، یا بسامانی کیهانی است. دشمن شهریور دیو «سَئوروَه» (Saurva) است، که خویشکاریاش ستیز با سامان کیهانی، دادگری و فرمانروائی نیک است.
بدینگونه «دادگری»، «سامانبخشی» و «دستگیری از نیازمندان و بینوایان» سه خویشکاری برجسته یک فرمانروای آرمانی در ایدئولوژی سیاسی ایران باستان هستند. به دیگر سخن شاه ایرانی به وارونه آنچه که یونانیان در نوشتههای خویش آورده بودند نه میتوانست یک خودکامه (Despot) باشد و نه یک ستمگر (Tyranne). فرمان او تا هنگامی روائی و پذیرایی داشت که در راستای «آشه» (aša) باشد. آنچه که در جهانبینی مزدیسنا «فر کیانی/پادشاهی» (xᵛarənah-kavaēm) نامیده میشود، همانا پایبندی به اشه/ارته یا سامان کیهانی، دادگری زمینی، آبادانی سرزمینی و برانداختن تنگدستی و بینوایی است. از همین رو داریوش بزرگ که واژه مردم را بیش از ۴۰ بار در سنگنوشتههایش آورده و هربار از نیکی به آنان سخن گفته است، مینویسد: «اهورامزدا مرا یاری کرد تا ارته (arta) را بر دروغ (drauga) چیره کنم» (۱۱).
دادگری در نسبت با شاه و شهر
بدینگونه به دوگانه شاه و شهر میتوان یک بخش دیگر را هم افزود و آن هم «دادگری» است. جایگاه «داد» (برگرفته از داته dāta پارسی باستان) چنان فراز است که شاهنامه (و در پیروی از آن سیاستنامههای پس از اسلام) کارنامه شاهان را با آن برمیسنجند. شاهنامه بزرگترین بخش خود را ویژه کیخسرو گردانده است، چنانکه میتوان او را پادشاه آرمانی فردوسی نامید:
همه بوم ایران سراسر بگشت
به آباد و ویرانی اندر گذشت
هر آن بوم و بر که آن نه آباد بود
تبه بود و ویران ز بیداد بود
درم داد و آباد کردش ز گنج
ز داد و ز بخشش نیامدش رنج
واژه داد در پارسی ولی با آفرینش همریشه است و آفریدگار را «دادار» نیز میخوانند. این همان پیوستگی دوگانه شاه و شهر با سامان کیهانی است که درونمایه «فرّ کیانی» را برمیسازد. در هراس از افتادن به مغاک تیره بیدادگری است که کیخسرو در پایان کار خویش دست از تاجوتخت میشوید و مرگ خودخواسته را برمیگزیند.
در اسطوره کاوه دادخواه ولی جایگاه فراز «مردم» در این سهگانه ایرانی بسیار برجسته میشود. کاوه مردی از میان مردمان پاییندست است، با اینهمه این او است که فریدون را بر تخت شاهی مینشاند. ولی آنچه که در این اسطوره چشم را مینوازد، پیشبند آهنگری پیشهوری از میان مردم کوچه و خیابان است که به نماد شاهنشاهی، یا همان سهگانه شاه-شهر-داد فرا میروید؛ درفش ایرانیان تا به روزگار ساسانیان نه برگرفته از نمادهای دینی بود، نه برگرفته از خون اشرافی و نه یادگار کشورگشاییهای یک پادشاه، ایرانیان کیستی خویش را در درون این شهر با شاه دادگرش در تکهای چرم بازمییافتند، که روزگاری پیشبند یک آهنگر، یعنی یکی از مردمان شهر، یکی از شهروندان بود. مردم در برداشت ایرانی در همسنجی با نمونه یونانی آن درونمایهای بسیار فراگیرتر داشت و نه تنها «همه» زیوندگان شهر/کشور را دربرمیگرفت، که برترین نماد آن سهگانه بود.
برآمد
اگر به دموکراسی آتنی بازگردیم، خواهیم دید که فیلسوفان برجستهای چون سقراط و افلاطون با آن سر ستیز داشتند. ارسطو نیز اگرچه ستیزی با دموکراسی نداشت، ولی پولیتیا را که آمیزهای از دموکراسی و الیگارشی بود، از آن برتر میدانست (۱۲). ولی ایدئولوژی سیاسی هخامنشیان با سهگانه شاه-شهر-داد چنان کارآمد و چنان باشکوه بود که گزنفون برای آنکه فرمانروای آرمانی خود را در چهره یک پادشاه تاریخی باز بیافریند، به ناگزیر به سراغ یک پادشاه ایرانی (و نه یک فرمانروای یونانی) رفت و کتاب کوروپدیا را نوشت.
فلسفه سیاسی فرمانروایی ایرانی هنوز هم - چه در یک پادشاهی مشروطه و چه در یک جمهوری پارلمانی – کارایی دارد: سیستم سیاسی ایرانی در جهان مدرن باید هم به اشه (در برداشت مدرن: حقوق طبیعی) و هم به داته (در برداشت مدرن: قانون اساسی) پایبند باشد. اینچنین میتوان در یک بازتعریف مدرن از سهگانهی شاه-شهر-داد، ایران نو را در پیوستار با فرهنگ کهن به سوی یک دموکراسی سکولار رهنمون شد.
پانوشتها:
(۱) این واژه را از نیما قاسمی برگرفتهام.
(2) pro-Soviet
(3) Oriental Despotism, Karl Marx, Grundrisse
(۴) برخی از آمارها شمار باشندگان آتیکا (آتن و پیرامون آن) را در سده ششم پیش از میلاد ۴۵۰ هزارتن برآورد کردهاند و برآنند که در برابر هر یک آزاد ۲۱ برده در این پهنه میزیستند.
(5) Moses Finley: Économie et société en Grèce ancienne. Seuil, Paris 1997, S. 170–71
(6) Xenophon, Hellenika II, 3–4
(7) Plato’s Apology of Socrates 32c–32e
(8) Arrian, Anabasis of Alexander, VII.23
(۹) نقش رستم (DNa)
(۱۰) بُندهش، فرنبغ دادگی، گزارش مهرداد بهار، ۱۲۹، انتشارات توس، ۱۳۶۹
(۱۱) بیستون، DB IV, 52-55
(۱۲) کتاب چهارم «سیاست»، بخشهای ۴ (دربارهی دموکراسی) و ۱۱ (دربارهی پولیتیا)، و همچنین بخش ۷ کتاب سوم.