وزیر بیدیوان؛ تأملی بر اندیشهی جواد طباطبایی
سهراب ثلاث
فریدون: سهراب ثلاث محقق اندیشه سیاسی در بستر تحولات ایران معاصر است که بطور خاص به رابطه سنتهای الهیاتی و مدرنیته تمرکز و توجه دارد. تلاش فکری او بر تثبیت و توجیه رفتار و انگیزههای تجددخواهانه و آزادی طلبانه ملت ایران در تار و پود اندیشه سیاسی است. «سهراب ثلاث» نام مستعاری است که این محقق برای خود برگزیده است.
بهار ۲۵۸۳ (۱۴۰۳)
دیباچه
مام میهن با فرزندان فداکارش چندان مهربان نیست. حال که یکی از فداکارترین فرزندان ایران چهره بر این جهان جفاکار فروبسته است، یا به او تهمت میبندند یا به اسم نقد، خوار میدارندش. اما چه باک، عشق به میهن چنان دل از جوانان و هوش از عقلا ربوده که یاد استاد هرگز مکدر به گمان و دروغ نخواهد شد.
آغاز جواد طباطبایی
در اواسط دهه ۷۰، فضای فکری ایران عمدتا متاثر از روشنفکری دینی و جریان سیاسی ای که ارتباطات عمیقی با آن داشت، یعنی اصلاحطلبی، بود. روشنفکری دینی در ایران گرایشات متفاوتی را پشت سر گذاشته، ولی آن زمان درک روشنفکران دینی مبتنی بر مفاهیمی چون پروتستانتیسم و سکولاریسم و رفرمیسم بود. این جماعت مدعی درک حداقلی از دین بودند که با خوانش و تفسیر فقهای شورای نگهبان تفاوت داشت و از جریان اصلاحطلبی پشتیبانی ایدئولوژیک میکرد. علاقه به رفرمیسم مذهبی در ایران معاصر سابقه درازی دارد، منتها در این جریان اخیر چنین ادعایی به اوج رسیده بود. ایده رفرم مذهبی در ایران و اسلام ریشه در تاریخ اندیشه غرب داشت. کمابیش فضای فکری مملکت در این حال و هوا بود که سید جواد طباطبایی از دانشگاه اخراج شد.
روایت غالبی که از سیر تاریخی اندیشه غرب میشناسیم مبتنی بر این است که تفکر در یونان شروع شد، در قرون وسطی سلطه کلیسا آن را به زوال کشاند و سپس مجموعهای از اتفاقات از جمله پروتستانتیسم و رفرم مذهبی موجب تولد دوباره عقلانیت و خرد شد که ویژگی اصلی آن هم گویا سکولاریسم بوده است؛ بدین سان تفکر وارد دوره مدرن شده است. همین استنباط از تاریخ تفکر غرب عینا در مورد اسلام (که ایران هم بخشی از آن محسوب می شد) هم به کار میرفت. این که معادل دوره یونان در اسلام چه دورهای است یا به جای سلطه کلیسا چه عاملی موجب خاموشی فکر در اسلام شده است و یا چه عواملی بر آن خاکستر دمیده و دوباره روشنش کرده، بستگی به تلقی جریانات مختلف روشنفکری ایران داشته است. هر گروه از روشنفکران جای خالی را با محتوای ایدئولوژیک خود پر میکردند. روشنفکران دینی پس از انقلاب هم، البته پس از کمک ایدئولوژیک به ثبات حکومت فقها، معتقد بودند شعلههای تفکر در اسلام که مربوط به صدر اسلام و خلافت علی بوده است، به واسطه سلطه تفکر فقهی و کمک آنان به سلاطین مستبد، به خاموشی گراییده است. حال این روشنفکران پیدا شدهاند و با کمک جنبش اصلاحطلبی میخواهند آن آتش را دوباره روشن کنند و ایران (که چون بخشی از اسلام است) و لابد در مراحل بعدی، کل جهان اسلام را وارد دوره مدرن کنند!
به هر حال با شکست اصلاحطلبی در دهه ۸۰، روشنفکری دینی هم از تکاپو افتاد و نتوانست رفرم مذهبی مورد ادعای خود را به رفرم واقعی سیاسی پیوند بزند. در چنین شرایطی حلقههای روشنفکری چپ فضا را در دست گرفته بودند. این روشنفکران چپ مدعی بودند که تنها شکل ممکن تفکر در ایران ترجمه است. یعنی اساسا برای ایرانی جماعت به فارسی فکر کردن محال است و لازم میآید تا عدهای روشنفکر آگاه بروند در دکان فکر غربی بگردند و آخرین ورژن جوشاندهی رهایی را تحفه آورده و زحمت بکشند و از برای ملت گمگشته ترجمه کنند!
مملکت در همین حال و هواها بود که پروژهی فکری طباطبایی سایه گستراند. طباطبایی پیشتر ترجمه و تالیفاتی داشت، عمدتا در زمینه اندیشه سیاسی غرب. اما آغاز گسترش پروژه فکری او را باید دهه ۸۰ دانست؛ زمانهای که طباطبایی مجبور بود برای رساندن صدای خود در نقد روشنفکران، با نشریاتی همکاری کند که صفحات آنها با نوشتهجات همان روشنفکران پر شده بود. امثال این همکاریها، که امروزه مایه نقد بداندیشان و کژاندیشان است، در کارنامه او فراوان است.
طباطبایی بارها به کتاب «تعقیب و آزار و هنر نوشتن» از لئو اشتراوس ارجاع داده است و به مناسبتهای فراوان در تحلیل و تفسیر اندیشمندان، که معمولا در نقد شیوه ترجمه آثارشان به آنها میپرداخت، به شیوه خفیهنویسی اشاره کرده است. به عقیده اشتراوس، فلاسفه به دلیل محدودیتهایی که از جانب حاکمان و مذهبیان و ... وجود داشته، سخن خود را واضح نمیگفتند و مجبور بودند آن را به نوعی پنهان کنند. طباطبایی هم مستثنی نبود. امروز که عکس او را در کنار حسن روحانی منتشر میکنند و سخنان نامربوط میگویند، متوجه نیستند که او از اصلاحطلبان به نفع خود و پروژه فکری خود استفاده میکرد و راهی جز این نیز نداشت. او سانسور و مافیای نشریات را بهانه نکرد و با زیرکی، خدمت خود به مملکتش را به جا آورد. باری طباطبایی با انتقاد از علاقه به پروتستانتیسم در نشریات، فکر خود را مطرح کرد. بهترین در ورود به کاخ عظیم اندیشه جواد طباطبایی هم همین نقد او بر پروتستانتیسم است.
طباطبایی و لوترهای مسلمان
طباطبایی به فراخور موضوعات مورد بحث به رابطه دین و دولت پرداخته است. رابطه دین و دولت در مباحث سیاسی امروز ایران به واسطه سکولاریسم مورد توجه قرار میگیرد؛ بدین صورت که از رابطه دین و دولت میپرسند و سپس پاسخ میگیرند که باید سکولار باشد! طباطبایی میگوید پروتستانتیسم در جهان غرب به این دلیل منشا جهان جدید شد که مشکل، کلیسایی بود که مدعی انحصار تفسیر متن کتاب مقدس بود. پروتستانتیسم به راحتی این مشکل را دور زد، و البته پس از جنگهای مذهبی طولانی! چون مشکل کلیسا بود، کتاب مقدس را ترجمه کردند و از امت مسیحی خواستند که به خود کتاب مراجعه کنند و دیگر برای فهم کلام خدا نیازی به کلیسا نخواهند داشت. همین ترجمه موجب تحولاتی شد و توجه را به امور دنیوی جلب کرد. درباره ایران و اسلام، ماجرا از دید جواد طباطبایی این است که علاقهمندان به پروتستانتیسم اسلامی اساسا در نمییابند که مشکل، نوع تفسیر متن مقدس نیست بلکه خود کتاب و متن مقدس است! کل ماجرای روشنفکری دینی و علاقه وسواسگونهاش به پروتستانتیزه کردن اسلام، با این چشمانداز که طباطبایی ارائه میکند، دود می شود و بر هوا میرود. مطابق با درک طباطبایی، که البته دور از درک و فهم باقی مورخان اندیشه اسلامی نیست، فقه و فقاهت اتفاقا برای دور زدن متن مقدس در اسلام ایجاد شده است. به همین دلیل است که دور زدن فقه توسط لوترهای اسلامی معمولا به بنیادگرایی منجر شده است و نمونههای آن نیز فراوان است؛ از مصر تا ایران و ترکیه داستان ثابت بوده است و از دل قطب و شریعتی و گولن، چیزی جز الظواهری و خمینی و اردوغان در نیامده است.
اما از نظر طباطبایی مشکل فقط باختن بازی مکر روشنفکران دینی به اللهِ خیرالماکرین، نیست. مسئلهی اساسیتری وجود دارد که تمام روشنفکری ایران را در بر میگیرد. مشکل اساسی ما تقلید از غرب در تقسیمبندی دورههای تاریخ ایران از غرب است. تلاشی نامطلوب و نافرجام برای تطبیق با منطق تحولات اروپا که سنخیتی با تاریخ ما ندارد. اینجاست که طباطبایی مفهومی را از ابوالفضل بیهقی وام میگیرد و تلاش میکند کاری کارستان انجام دهد و منطق «تاریخ پایهای» ایران را بر اساس تحولات خود ایران توضیح دهد.
در اروپا یک دوره درخشان فکری در یونان و روم داشتیم که به پنداشت مورخان امروزی اروپا، در قرون میانه به محاق میرود. پس از دوره میانی، اروپا دوباره به میراث درخشان خود باز میگردد و تفکر تولدی دوباره مییابد تا بدان حد که جرات اندیشیدن به همه امور را مییابد. این منطق تحول تاریخی با تحولات تاریخ ایران تطبیق ندارد. ایران دوره تولد دگربارهی خود را پیش از مرگ خود از سر گذرانده است. ایران در دوره ساسانیان، بخصوص دوره خسرو انوشیروان، یک دوره درخشان فکری را پشت سر میگذارد و پس از حمله اعراب نیز شاهد یک دوره درخشان علم و تفکر در قرون سوم تا پنجم هجری هستیم که به واسطه میراث ایران ساسانی بوده است. سپس قرون میانه از راه میرسند. این دوره درخشان فکری در اسلام، یعنی قرن سوم تا پنجم هجری، و نقش ایرانیان در آن توسط متفکران زیادی شناسایی و تحت عناوینی چون «میانپرده ایرانی» باز نمایانده شده است.
طباطبایی البته در عین اصالت فکری خود، تحت تاثیر متفکران ایرانی و غیرایرانی فراوانی است. نکاتی چون تداوم اندیشه ایرانی در دوره اسلامی توسط اندیشمندان زیادی ذکر شده و در آثار طباطبایی هم مورد تامل قرار گرفته است. اما یکی از اصیلترین نکات طباطبایی همین تذکر تفاوت منطق تحولات ایران و غرب است. اگر غرب لازم بود تحولاتی را از سر بگذراند و دنیوی یا سکولار شود، در عوض، اسلام از آغاز سکولار بوده است. در مسیحیت، تحولات از الهیات ناشی میشده، اما در اسلام تحولات بیرونی، آنچنان اثر عظیمی بر کلام داشته که خلافت را با غلبه زور صرف هم میسر دانستهاند! چون منطق تحولات متفاوت است پس لزومی به تکرار و تقلید نابخردانه از سکولاریسم و پروتستانتیسم و باقی مفاهیم همخانواده نیست. ما مسیر متفاوتی داریم که تقلید کمکی به طی آن نمیکند. بایستی خود آستین تفکر را بالا زده و به این مهم همت بگماریم. البته که بایستی از غرب، و از شرق هم، درس و نکته بیاموزیم. آنچه ما لازم داریم بیاموزیم و توشه راه خود سازیم، از نظر طباطبایی، جدال و تعامل میان امر قدیم و امر جدید است. پرواضح است که جامعه هم به سنتها و آیینهای آن نیاز دارد و هم به خلاقیت و بدعت در آنچه گذشتگان مقرر داشتهاند.
خدا، شاه، میهن؛ دقیقا به همین ترتیب
حال پرسشی که ذهن را مشغول می دارد چنین است که پس تکلیف ما در اداره کشور با فقه است؟ اساسا تکلیف ما با دین چیست؟ آیا راهی جز ابتنای مصلحت دولت بر شرع انور نداریم؟ طباطبایی معتقد است برای حل این معضل در تاریخ فکر اسلامی راهی اندیشیده شده که اتفاقا از اساس ایرانی است. این باور دیرینه ایرانیان بوده که دین و دولت همزاد هم هستند؛ به تعبیر قدما هم شکمند. دین و دولت اساس حفظ جامعه و تداوم آن هستند. طباطبایی با توشیح این نظریه ایرانی، از روشنفکرانی که دین را جز خرافه چیزی نمیدانند فاصله میگیرد. از مفاد بحث او بر میآید که برای حفظ انضباط جامعه بایستی با دین و آیین مردم محترمانه برخورد کرد. این نکته تازهای نیست و بسیاری، در صدرشان ماکیاوللی، بر این مهم انگشت گذاشتهاند. منتها در تنظیم رابطه دین و دولت ایرانیان مقام پادشاهی را برای حفظ و تجری نیکی و خیر عمومی وارد مسئله میکنند. در تفکر ایرانی البته پادشاه بایستی باید دیندار و خیرخواه دین مردم و مملکت باشد، اما پادشاه چون دارای فر و نور ایزدی است بالاتر از شرع قرار می گیرد. پادشاه عین شرع و حتی بالاتر از آن محسوب میشود.
مسلمانان رسالت موسی و عیسی را به حق میدانند. پس چرا برخی فرایض ادیان آنان را به جا نمیآورند؟ چون نسخه جدیدتر در اسلام بر پیامبر نازل شده است. دین هم در تفکر ایرانی محترم است و برای حفظ نظم اجتماعی، دولت باید به گسترش پیام آن اهتمام ورزد. منتها در صورت تضاد بین منافع ملی با مبانی دین و آیین بایستی به پادشاه مراجعه کرد که خود مقامی در شان انبیا است. به غیر از تطبیق مبانی دینی با مصالح نهادهای ملی، پادشاهی ایرانی، اهمیت دیگری هم برای ایرانیان داشته است. میدانیم که اعراب سلطه خود بر ایرانیان را با عنوان خلافت رسول الله توجیه میکردند؛ یعنی حاکم عرب را پیرو یا خلف پیامبر خدا میدانستند. ایرانیان در این معادله دست بالاتر را پیدا کردند چون معتقد بودند پادشاه آرمانی آنان نه از طرف رسول خدا که مستقیم مورد تایید خداوند باری است. به تعبیری خلافت ابزار دیانت است، اما خود دیانت از ابزارهای سلطنت محسوب میشود. در واقع ایرانیان پس از حمله اعراب، مبانی استقلالطلبی خود را بر همین پادشاهیخواهی و مشروعیت الهی پادشاه، ابتدا در عالم فکر و فرهنگ و بعدتر در میدان سیاست بنا نهادند. پس مهمترین تنش در عالم اسلام، نه نسبت های ایدئولوژیک روشنفکرانه مانند تضاد فقها و صوفیان و ...، بلکه تضاد ایرانی و غیر ایرانی بوده است.
ماحصل این تنش ها تا دوره جدید، سه سنت است. سنت مبتنی بر شریعت و امر الهی و قدسی که بازتابش را در شریعتنامههای تاریخ فکر سیاسی اسلام میبینیم. سنت فلسفی گرچه کمرنگ و ضعیف شده است، ولی همچنان زنده است و به دنبال تفکر عقلانی در جهت خیر عمومی است و سنت ایرانی که در سیاستنامهها تبلور یافته و میانجی امر الهی و امر عمومی میشود. وقتی این تذکرات طباطبایی را در ذهن مرور میکنیم، اگر به تاریخ مملکت خود و منطقه نظر دقیقی بیافکنیم، چیزی جز اهمیت نهاد پادشاهی نمیبینیم. تقریبا تمام متون کلاسیک فارسی در سنت سیاستنامهنویسی است و در نمونه گلستان سعدی تبدیل به متنی شده است که در مکاتب قدیم در کنار قرآن تدریس میشده است. امروزه هم جریانات بنیادگرا در کشورهای سلطنتی خاورمیانه کمرنگتر هستند، در حالی که جمهوریها دستخوش نوسان میان مصطفی کمال و طیب اردوغان هستند.
تعادل ظریف این سه سنت در تمام کشورهای اسلامی ریشه دوانده است. به تعبیری ایرانیان در زمینه نظامی از اعراب شکست خوردند ولی چنان در عرصه فرهنگ و فکر بر آنان پیروز شدند که آنها هرگز نمیتوانند از زیر سایه ایران خارج شوند. اما در خود ایران که اولین کشور صاحب پارلمان در آسیا است، سنت چهارمی هم بر آن افزوده شده است. این سنت چهارم، مشروطهخواهی و مبارزه با استبداد در چارچوب حکومت قانون است. این سنت چهارم البته، به تعبیر طباطبایی، متن خود را نیافته است. یعنی هنوز مبانی فکری آن مستدل و منتظم نشده است. این سنت مشروطهخواهی اتفاقا از دل تحولات درونی ایران جوشیده است و امکان فرسایش کهنه و نو را فراهم کرده بود.
ممکن است عده ای به طباطبایی ایراد بگیرند که ایده پادشاهی آرمانی ایرانیان در تنظیم روابط دین و دولت، شباهت فراوان به نظر خمینی و ولایت فقیه دارد. اما اینها توجه نمیکنند که ولی فقیه گرچه مجاز است که فقه را تعطیل کند ولی این تعطیلی مشروط بر مصلحت امت اسلام است نه مملکت و ملک ایران. درحالیکه پادشاهی وظیفه آبادانی ایران را بر دوش میکشد و اساسا اهتمام به آبادانی از نشانههای فر ایزدی است. جمهوری اسلامی مبتنی بر ولایت فقیه، بر هم زننده تعادل ظریف تمدن ایرانی میان سنن اربعهی مورد اشاره در بالا است. پیشقراولان بر هم زننده این تعادل هم، از نظر طباطبایی، روشنفکرانی هستند که کمتر اهل فکر بودند و بیشتر به تقلید از متون درجه چندم غربی مشغولیت داشتند؛ آنان نه ایران و اسلام را میشناختند و نه غرب را! از نظر استاد، مهلکه انقلاب اسلامی چیزی جز تخریب تعادل این تمدن نبود و به همین دلیل بر روشنفکرانی که مشروطه را امر تقلیدی میدانند نهیب میزند. از نظر طباطبایی سنت مشروطهخواهی و قانونخواهی امری اصیل و ایرانی است و گرچه هنوز مبانی فکری آن تنظیم نشده است، هیچ کس را یارای نادیده گرفتن آن نیست. پس از مشروطه هیچ احدی توان ادعای مشروعیت غیر مردمی ندارد. این نکات ظریف که طباطبایی از تاریخ فکر ایرانی استنتاج میکند، از منتقدان پنهان مانده است؛ چه آنان که خمینی را به علت نفرت مردم از دین، به عنوان قهرمان سکولاریسم، میستایند، و چه آنان که طباطبایی را عاشق فقها میپندارند، متوجه این ظرایف نمیشوند و در مدرسه استاد، دیپلم ردی محسوب میشوند!
تقلید از گذشته؟
وقتی که گفتیم تقلید مذموم است و آفت تفکر محسوب میشود، پس چگونه در برابر میراث گذشتگان دست به تقلید میزنیم؟ حقیقت این است که طباطبایی توصیه به تقلید از گذشتگان نمیکند. اتفاقا او معتقد است وظیفه ماست که بر اساس بحرانهایی که با آن سروکار داریم به نقد و سنجش گذشته خود بپردازیم. و باز اتفاقا طباطبایی معتقد است چون این گذشه مورد نقد قرار نگرفته است دچار زوال و انحطاط شدیم. انحطاط و امتناع در اندیشه طباطبایی به این معنی نیست که ما قادر به اندیشه نیستیم، بلکه ناظر به شرایطی است که موجب شده تفکر را تعطیل کنیم و تقدیر را بر تدبیر ترجیح دهیم. نشانه چنین زوالی حتما همین است که اساسا به زوال و انحطاط نمیاندیشیم؛ اگر هم به سراغ مفهوم زوال و انحطاط رفتیم، با مراجعه به ایدئولوژیهای جامعهشناسانهی غربی تفکر را دور زدیم.
طباطبایی، مهمترین منتقد تاریخ فکر ایرانی است و به این نکته کمتر توجه شده است. عمدتا او را بر این مبنا میشناسند که معتقد به تداوم ایران پس از اسلام است. اما طباطبایی به عیان میگوید که روی دیگر سکه تداوم، زوال است و هر امر کهن حتما فرسوده هم میشود مگر اینکه با تفکر مداوم در امکان انحطاط و نابودی، خود را از دستبرد زمان محفوظ دارد. اتفاقا هم او در تحلیلی که از سیاستنامهی خواجه نظامالملک ارائه میدهد، توضیح میدهد که تداوم پادشاهی در دوره اسلامی جز به این ممکن نمیشد که تبدیل به سلطنت مطلقه شود. سلطنت مطلقه مستبده شدیدا مورد نفرت طباطبایی، و طبعا هر انسان عاقلی است. ایراد گرفتن به خواجه نظامالملک باید برای طباطبایی دشوار بوده باشد چرا که عجیب نیست اگر ادعا کنیم او خود را در قامت یک خواجه نظامالملک دیگر میدید که تمام توانش را مصروف ایده ایران میکند؛ آن هم در زمانهای که ایران دچار بحرانهای عظیمی بوده است. جز زوال چه میتواند روزگار این وزیر ایرانی را توجیه کند؟ خواجه لااقل ۳۰ سال بر کرسی ریاست دیوان نشسته بود، ولی طباطبایی حتی از دانشگاه هم اخراج شده بود. ناگفته اما نباید گذاشت که همانند نهاد و نماد ماندگار نظامالملک که نظامیه را از برای تبلیغ فقه شافعی تاسیس نمود، طباطبایی هم با تولید اندیشه، عملا دانشگاه را در فضای پساانقلاب فرهنگی از نو تاسیس نمود و آن را در برابر ایدئولوژی فقهای شیعه قرار داد. انگیزه هر دو البته حفظ ایران بود. این دومی که در زمانه ماست، زور ضربه گیجکنندهاش کمتر از ضربه خواجه در زمانه ترکان نیست.
بر اساس نکاتی که از طباطبایی تذکر داده شد، استنباط نگارنده این سطور این است که راه حل ما، با توجه به اندیشه طباطبایی که خود کمتر اهل «چه باید کرد؟» روشنفکرانه بود، نه در سکولاریزاسیون به معنای حذف و بیتوجهی به دین و روابط مبتنی بر آن در جامعه، بلکه در سکولاریزاسیون به معنای تکثر و عدالت میان کثرتهاست. این حفظ عدالت میان کثرتها و اهتمام به حفظ آن، از نظر طباطبایی، مبنای اندیشه ایرانی و ایرانشهری است. امری که به واسطه فرسودگی سنت و عدم آگاهی از آن، در دوره معاصر بدان توجه نشد و راه را برای قافله دزدان دین و دنیا گشود. عدم شناخت ایران، گذشته آن و میراث فکری آن موجب کاربرد نادرست منطق تحولات تاریخی غرب در ایران شده و این خود منجر به غفلت از فرصتهای فکر سیاسی ایرانی گردیده است.
البته که ایران در دوره مدرن خویش نیز توانست سکولاریزاسیون در معنای عدالت میان کثرتها را تجربه کند و عالیترین نمونهی آن دوران پرشکوه رضاشاهی است. رضاشاه کبیر، که راهش پر رهرو باد، اصلاحات زیادی در رابطه دین و دولت در ایران را رقم زد. او، این اصلاحات و تحولات را اتفاقا بر اساس دین درست و برگرفته از منش پیامبر و ائمه میدانست. به همین علت توانست فقها را در بسیاری موارد با خود همراه کند. قوانینی که در دوره او به تصویب رسید، با مشورت حقوقدانان و فقها بود و مورد استقبال آحاد جامعه قرار گرفت. این قوانین، بطور مثال در زمینه خانواده، علیرغم تغییرات ناشی از بربریت جمهوری اسلامی، تا به امروز استخوان بندی خود را حفظ کرده است.
در دو مقاله در شماره های قبلی نشریه وزین «فریدون»، به همراه رضا عرب، به توضیح مبانی الهیاتی مدرنیته پرداختیم و در آنجا بر اساس آرای هانس بلومنبرگ، که گسترش فکر او در ایران نیز مدیون تذکرات طباطبایی است، نشان دادیم که چطور تصاویر و تصورات استعاری موجب نشو و نمای اندیشه مدرن شده است. تفکر ایرانی بر اساس استعاره مطلقِ «کثرت در عین وحدت»، راه خود را هموار میکند و نیازی به تفکرات حذفگرایانه نخواهد داشت. این نکته نیاز به تامل بیشتر و بحث مفصل تر دارد. باشد که بیندیشیم!