نظم پهلوی؛ آبستن دموکراسی

تأملی در میراث عصر پهلوی

بابک مینا

بابک مینا در رشته‌ مردم‌شناسی در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران تحصیل کرد. سپس به فرانسه رفت و از دانشگاه لیون ۳ فوق‌لیسانس فلسفه دریافت کرد. او در حال حاضر در مدرسه مطالعات عالی علوم اجتماعی پاریس، دانشجوی دکترای فلسفه است. بابک مینا در کنار تحصیل دانشگاهی به صورت جدی به روزنامه‌نگاری نیز می‌پردازد. او همچنین عضو تحریریه‌ی «رادیو زمانه» و ماهنامه «قلمرو» بوده است.

فروردین ۲۵۸۱ (۱۴۰۱)

برای دهه‌ها روشنفکران چپ و مصدقی برآمدن پهلوی را پایان مشروطه و آغاز دوره‌ای از استبداد می‌دانستند ولی طی سال‌های اخیر گرایشی در میان برخی از مورخان پیدا شده است که دوران پهلوی را نه گسستی از مشروطه که تداوم آن می‌داند. «ماشالله آجودانی» یکی از این مورخان است. از نظر او رضاشاه «قهرمان توانمند و مقتدر مشروطیتی بود که دموکراسی در آن، در پای درخت استقلال و اقتدار ایران قربانی شده بود» (۱). آجودانی محتاطانه برآمدن پهلوی اول را در تداوم نسبی آرمان‎های مشروطه می‌بیند، اما اضافه می‌کند دموکراسی در این دوره از دست رفت. چنین ارزیابی‌ای نسبتاً متأخر است و برخلاف دیدگاه غالب روشنفکری ایران.

سنت روشنفکری در ایران، اگر از استثنائات بگذریم، معمولاً نظر خوشی به میراث پهلوی نداشته است. بدبینی به حکومت قاجار خیلی زود جای خود را به بدبینی به پهلوی اول داد و این نگاه ستیزه‌جویانه تا انقلاب ۵۷ باقی ماند. بی‌گمان در تقویت این سوءظن روشنفکران چپ نقشی اساسی داشته‌اند، اما نگاه بدبینانه به میراث پهلوی به آنان محدود نمی‌شود. روشنفکران و سیاست‌ورزان هوادار جبهه ملَی نیز چندان اشتیاقی به ذکر دستاوردهای پهلوی نداشتند. 

به طور کلی می‌توانیم بگوییم قضاوت سنت «آزادی‌خواهی» ایرانی نسبت به میراث پهلوی آمیزه‌ای از بدبینی و بی‌اعتنایی است: وجوه مثبت یا نادیده گرفته می‌شوند یا اتفاقی و بدیهی فرض می‌شوند، و وجوه منفی پررنگ می‌شوند. این نگاه ظنین و سرد  حتی پس از انقلاب نیز ادامه یافت. در سال‌های اخیر بی‌گمان فضای روشنفکری ایرانی به گونه‌ای محسوس تغییر کرده است. اکنون بسیاری از «خطای ۵۷» و از وجوه مثبت میراث پهلوی می‌گویند. اما همچنان قضاوت روشنفکران و نخبگان فرهنگی دربارهٔ میراث پهلوی چندان مثبت نیست. یکی از دلایل مهم این بدبینی و بی‌‎اعتنایی فقدان آگاهی تاریخی روشن در سنت روشنفکری و آزادی‌خواهی ایرانی است.

آزادی‌خواهی ایرانی در دوران پیش و پس از انقلاب مشروطه عمدتاً تحت تاثیر لیبرالیسم کلاسیک بود. می‌توانیم بگوییم ایدئولوژی مشروطه، قرن هجدهمی بود. مشخصهٔ عمدهٔ رسائل سیاسی مشروطه‌خواهان فقر آگاهی تاریخی و تمایل به هنجارگرایی است. تمرکز نهایی و اصلی جنبش مشروطه بر نهاد  مجلس و انتظاری افراطی که از برپایی نهاد قانون‌گذاری داشتند، نشان می‌دهد که دستکم در میان مشروطه‌خواهان رادیکال، ایده‌آلی شبیه به دموکراسی ناب وجود داشت.

«فریدون آدمیت» در کتاب «ایدئولوژی نهضت مشروطیت» می‌گوید برای متفکران هوادار مشروطه «دموکراسی سیاسی» و «اصول قانون اساسی و حکومت منتظم، حقوق آزادی فرد، فلسفهٔ حقوق طبیعی، ارادهٔ ملت به عنوان منشأ حاکمیت دولت، حکومت قانون» بنیادهای مشروطگی را می‌ساختند (۲). تمام این موارد فصولی از لیبرالیسم کلاسیک هستند. در یک کلام می‌توانیم بگوییم مشروطه‌خواهان درکی صرفاً حقوقی - هنجاری از مشروطه داشتند و این درک هنجاری به هیچ رو بر زمینه آگاهی تاریخی از ایران جای نمی‌گرفت. 

در اینجا فرصت پرداختن به تاریخ جنبش مشروطه را نداریم. بررسی این دوره می‌بایست از نخستین پویش‌های روشنفکری در قرن نوزدهم تا آغاز عصر پهلوی اول را در بر بگیرد. تنگنای هنجارگرایانه در این دورهٔ تاریخی شاید ناگزیر بوده است. بدون شک طرح اصول حقوقی نخستین قدم در راه تأسیس نظم سیاسی جدید است و بی‌گمان نباید باری بر دوش این عصر بگذاریم که طبیعتاً نمی‌توانست کشید. اما با این همه قضاوتی ناعادلانه نخواهد بود اگر بگوییم این هنجارگرایی اگرچه لازم بود، اما کافی نبود. هدف ما از تأمل انتقادی در فکر مشروطه‌خواهی نه نفی آن، که توضیح محدودیت‌های نظری و عملی آن است (۳).  

از اوایل قاجار و خصوصاً از دورهٔ جنگ‌های ایران و روس تا پایان سلسلهٔ قاجار را می‌توان دوره‌ای میانی و برزخی دانست که میان  قدیم و جدید در رفت و آمد است. قدیم یکسره از آگاهی تاریخی بیرون است و جدید هنوز آنطور که شایسته است وارد تاریخ نشده است. خودآگاهی مدرن ما هنوز تا حد زیادی غیرتاریخی، حقوقی، صوری و به میزان بسیار زیادی انتزاعی است. گویی روح ایرانی در این دوره آبستن آگاهی تاریخی است اما این جنین هنوز کاملاً زاییده نشده است.

ایدئولوژی مشروطه در مجموع  متأثر از قراردادگرایی کلاسیک قرن هفدهم و هجدهم است. اگرچه نوعی ‌آگاهی تاریخی در این دوره دیده می‌شود، مانند نخستین کوشش‌ها برای نوشتن تاریخ ایران از منظری ملّی، اما همچنان روشنفکری ایرانی فاقد آگاهی تاریخی روشنی است. فقر آگاهی تاریخی در این دوره خصوصاً خود را در درک حقوقی و غیرتاریخی از مفهوم مشروطه  (constitution)  نشان می‌دهد.

 نقد برداشت حقوقی از مشروطه در اندیشه هگل

شاید نخستین و ژرف‌ترین نقد از درک صرفاً حقوقی – هنجاری از مشروطه در اندیشهٔ هگل صورت‌بندی می‌شود. هگل برداشت صرفاً حقوقی از «مشروطه» که آن را به مجموعه‌ای از هنجارهای سازمان‌دهنده و سازمان‌ساز تقلیل می‌دهد رد می‌کند. مشروطه از نظر هگل در واقع فرایندی پویا است که در طی آن دولت از رهگذر کنش متقابل عناصر ذهنی و عینی به خود شکل می‌دهد. 

به عبارت دیگر مشروطه از نظر هگل فرایندی واقعی و تاریخی است که در طی آن دولت به تدریج با جذب و تحقق امور جهان‌روا (universel) (مثل حقوق بنیادین و هنجار آزادی) خود را به مثابهٔ دولتی مشروطه سامان می‌دهد. هگل در اصول فلسفهٔ حق، تلاش برای بنیاد نهادن مشروطه‌‌ای یکسان برای تمام ملّت‌ها را – هرچقدر هم که این مشروطه عقل‌گرایانه باشد - رویا اندیشی غیرواقع‌گرایانه می‌خواند. (۴)

هر ملّتی بر اساس شرایط تاریخی  خود باید مشروطهٔ متناسب خود را داشته باشد. برای هگل دولت همچون روحِ ملت در تمام روابط درونیِ افراد رسوخ می‌کند و جدا از آنها نیست. دولت تنها قراردادی حقوقی و سازمانی قانونی نیست، بلکه واقعیتی متحقق، آگاه، تاریخی، پویا و درون‌ماندگار در جامعه است. می‌توانیم به تعبیر دقیق «اِریک وِی» یکی از شارحان برجستهٔ هگل اشاره کنیم که می‌گوید دولتْ «اجتماعی تاریخی»  (communauté historique) است.  وِی در کتاب خود، «فلسفهٔ سیاسی»، دولت را مجموعه‌ای اندام‌وار از نهادهایِ اجتماعیْ تاریخی می‌خواند. (۵) 

دولت در تاریخ است، و تاریخ در دولت است. دولت مدرن نمی‌تواند بدون گسترش خودآگاهی ملّی که خود وجهی از آگاهی تاریخی است، شکل بگیرد. بنابراین مدرن شدن هر دولتی لاجرم به معنی افتتاح آگاهی تاریخی خواهد بود. اشارهٔ ما به هگل از آن روست که فلسفهٔ او لحظه‌ای مهم و بنیادین در سیر فلسفهٔ سیاسی جدید است که طی آن مفاهیم سیاست مجدداً خود را بر زمینهٔ آگاهی تاریخی نشاندند و معرفت جدیدی از خود صورت دادند. این معرفت تاریخی از مفاهیم سیاست مدرن به تدریج در علوم اجتماعی جدید بسط یافت، اما این هگل بود که برای نخستین بار فلسفهٔ سیاسی را حقیقتاً در تاریخ – یعنی در عرصه‌ای که سیاست در آن رخ می‌دهد – ادغام کرد. 

درک میراث پهلوی در پرتو فهم هگلی

در پرتو این اشارات، میراث پهلوی را می‌توانیم تحقق واقعی – تاریخی هنجارهای روشنگری و شکل‌گیری نهایی خودآگاهی تاریخی ملّت ایران بدانیم. این خودآگاهی ملّی در دورهٔ قاجار تنها به شکل ذهنیاتی فردی و در گفتار احساساتی گویندگان و نویسندگان خود را نشان می‌داد. این نظام پهلوی بود که ایدهٔ جدید ایران را وارد تاریخ کرد و به گونه‌ای واقعی و انضمامی آن را محقق کرد. 

بنابراین اگر اهمیت و بزرگی انقلاب مشروطه در این است که توانست مفهوم حقوقی مشروطه را پیش کشد، اهمیت و بزرگی نظام پهلوی در این است که توانست مفهوم واقعی – تاریخی مشروطه را پیش کشد؛ یعنی تشکیل «دولت مدرن» به معنای واقعی و تجربی. کل دوران پهلوی همان فرایند پویا، تاریخی و واقعی بود که در طی آن دولت با جذب و تحقق امور جهان‌روا می‌کوشید خود را به مثابهٔ دولتی عقلانی و آزاد شکل دهد. این فرایند تحقق هنجارهای روشنگری، بدون شک ناقص بود، هرگز به دموکراسی تمام عیار نرسید، و با انقلاب ۵۷ قطع شد. 

همچنین باید توجه داشت این فرایند خطی و مستقیم پیش نرفت، و پر از رفت‌وبرگشت‌ها و انقطاع‌ها و عروج و سقوط‌های  متوالی بود. اما مهم این است که هدف حرکت تاریخی این «اجتماعِ تاریخی» که دولت پهلوی می‌نامیم، به سوی تحقق واقعی – تاریخی هنجارهای روشنگری بود. رهبران نظام پهلوی با تکیه بر شهودِ عملیِ خویش و نه دانش نظری، به خوبی این نکته را دریافتند که چارچوب حقوقی – هنجاری مشروطهٔ قاجاری، فقیرتر و محدودتر از آن است که بتواند حقیقتاً نظم سیاسی جدیدی خلق کند. 

نظام قاجاری حتی وقتی «مشروطه» شد، همچنان در بستر جامعه‌ای می‌کوشید خود را سامان دهد که عمیقاً پیشامدرن بود. در نظام مشروطهٔ قاجاری تصمیم سیاسی تابع امر حقوقی شده بود، و آشفتگی در نهاد قانون‌گذاری عملاً به آشفتگی در تصمیم سیاسی منجر شده بود. نتیجه هم از دست رفتن خودآیینی نسبی تصمیم سیاسی و هم عدم تحقق حقوق بنیادی بود. نبوغ عملی رضاشاه در این بود که این معادله را معکوس کرد: او خودآئینی تصمیم سیاسی را احیاء کرد و آن را بر صدر نشاند. ارادهٔ شهریار بالاتر از بحث‌های بی‌پایان مجلس قرار گرفت.

نظام پهلوی را باید دورانی در نظر گرفت که در آن شرایط جامعه‌شناسانه – تاریخی تحقق دموکراسی به شکلی ناکامل محقق شد. در این دوران بود که پویایی سرمایه‌داری امکانِ استقلالِ اقتصادی و تحرک اجتماعی را مهیا کرد. در این دوران بود که تاسیس و استقرار نهادِ قضاییِ سکولار امکان آزادی فرد را از قیود سنتی و دینی فراهم کرد. در این دوران بود که گسترش آموزش مدرن و الغای آموزش سنتی، مقدمات آزادی فکری و ذهنی فرد و تحول فرهنگ را مهیا کرد. و بالاخره در این دوران بود که فرد با گسترش خودآگاهی ملّی توانست خود را به عنوان «شهروند» و نه رعیت، شناسایی کند. میراث پهلوی در یک کلام فراهم آوردن واقعی – عینی – تاریخی مقدمات دموکراسی بود. 

ایدهٔ آزادی که به صورتی منتزَع از شرایط انضمامی تاریخی در دورهٔ قاجار مطرح شد، در دوران پهلوی اگر نه به طور کامل و کمال‌یافته، بلکه به طور ناقص محقق شد. تا زمانی که هویت فردی به معنای جامعه‌شناسانه کلمه شکل نگیرد، سخن گفتن از آزادی بی‎معنا است. از این رو یکی از درخشان‌ترین دستاوردهای پهلوی زایش جامعه‌ای بود که در آن فردیت و هویت فردی به تدریج مشروع و ممکن شد. بنابراین جامعهٔ پهلوی را باید جامعه‌ای پیشادموکراتیک دانست که در حال فراهم کردن مقدمات جامعه‌ای دموکراتیک بود. در این برداشت تاریخی – جامعه‌شناسانه، دموکراسی نه صرفاً صورت‌بندی هنجاری و حقوقی، که شکل‌گیری نوعی رژیم اجتماعی است که در آن فرد به تدریج می‌تواند خود را مستقل از مراجع اقتدار سنتی باز شناسد. شاید آزادی زنان روشن‌ترین مثال چنین فرایندی باشد. 

روشنفکری ایرانی در دوران پهلوی، در دام نوعی آگاهی تاریخی جعلی افتاد که در واقع شکل جدیدی از انتزاعی‌اندیشی و جهل مرکب تاریخی بود. در این آگاهی تاریخی جعلی، تاریخ غرب و تمام نظریات برآمده از آن ملاکی مطلق و پیشینی برای سنجش  رژیم اجتماعی جدید شد. بیگانگی این آگاهی جعلی از حرکت انضمامی واقعیت تاریخی موجب شد تمام مفاهیم فلسفه‌های جدید غربی بی‌واسطه بر روی رژیم اجتماعی جدید ایران اعمال شود. 

روشنفکران ایرانی مفاهیمی مثل ملّت، دولت، جامعه، بورژوازی، نبرد طبقاتی، فرد و شهروند را داده‌شده در نظر گرفتند؛ گویی با ایده‌های افلاطونی ثابتی سروکار داریم که  پیشاپیش وجود دارند. پیشرفت تأمل تاریخی در دهه‌های اخیر این نکته را بیش از پیش روشن کرده است که دورهٔ پهلوی نه عدول از اهداف اولیهٔ جنبش مشروطه‌خواهی که در ادامه و تکمیل آن بود.

اکنون می‌توانیم به سخنی که از آجودانی در آغاز این جستار نقل کردیم بازگردیم. کار آجودانی یکی از تجلیات پیشرفت تأمل تاریخی در میان دانشوران ایرانی است. وی چنانکه آوردیم رضاشاه را قهرمان مشروطیت می‌خواند. پادشاهی که در نگاه او توسعه و استقلال ایران را محقق کرد، اما دموکراسی را قربانی دو هدف دیگر کرد. در پرتو اشاراتی که در این جستار کردیم می‌گوییم: عصر پهلوی را می‌توان دورانی «پیشادموکراتیک» نامید که در آن مقدمات ذهنی و عینی دموکراسی در حال شکل‌گیری بود. دموکراسی تنها قراردادی حقوقی نیست، بلکه رژیمی اجتماعی و سیاسی است که به تدریج در فرایندی پویا و تاریخی محقق می‌شود. در این جامعهٔ پیشادموکراتیک بود که فرد برای نخستین بار توانست شماری از آزادی‌های مدنی و اجتماعی را تجربه کند.  بنابراین می‌توانیم بگوییم عصر پهلوی آبستن رژیمی حقیقتاً دموکراتیک بود، امکانی که با انقلاب بهمن ۵۷ از دست رفت.


پانوشت‌ها


۱. ماشالله آجودانی، مشروطهٔ ایرانی، تهران، نشر اختران، ۱۳۸۲ ص. ۴۴۱

۲. فریدون آدمیت، ایدئولوژی  نهضت مشروطیت ایران، سوئد، کانون کتاب ایران، ژوئیه ۱۹۸۰،  ص. ۲۰۵

۳. در اینجا باید اشاره کنیم که در دوران پس از استبداد صغیر تا اوایل پهلوی اول، چپ‌گرایی چه در شکل آزادی‌خواهی رادیکال و چه در شکل کمونیسم، گره‌ای دیگر بر گره‌های پیشین افزود. تولد چپ ایرانی نه تنها موجب بسط و غنای آگاهی تاریخی نشد که رویا پردازی سیاسی را وهم‌آلودتر و بحران‌خیزتر کرد. آزادی به هرج‌ومرج بدل شد و کشور در آستانهٔ سقوط قرار گرفت.

4. Georg Wilhelm Friedrich Hegel, Principes de la philosophie du droit, tr. Jean-Louis Vieillard-Baron, Paris, GF-Flammarion, 1999, p. 332, § 274

5. Eric Weil, Philosophie politique, Paris, J. Vrin, 1996, p. 131